مولای من سلام ...
آخرین جمعه از اردیبهشت سال دو است. ساعتی دیگر کوچ دارم به آغوش غریبالغربا و شاید این غریبانهترین تجربهام از ملاقات باشد. به ظاهر؛ جنابشان را غریب مینماند چون از زادگاه خود به جای دیگری کوچانده شده؛ کمی عمیقتر شاید غریب آنی است که در لوای طاغوت ناگزیر به سکوت باشد و اما بطن غربت باید از همه این بزرگتر شد. غریب آنی است که بدنش در برههای از تاریخ است و عقلش در برههای دیگر. چنانکه تجسدش معاصر جماعتی است و تعقل معاصر با کسانی که هنوز زاده نشدهاند و شاید این غایت غربت است.
جمعه ششصد و هفتم به همین اکتفا میکنم و تمنای مکرر دارم که توفیق زیارت روزی شود. من سرگرم گنبد و مناره و دلخوش به دیوار مرصع نیستم. نوازشی مرحمت فرمایید