مولای من سلام ...
نمیتوانم بگویم هر انسانی چون من فقط جنسی از این نوع را زیستهام و نمیخواهم بگویم هر پسربچهای چون از «هر» و «همه» بیخبرم؛ اما از خودم میتوانم بگویم. آن پسربچه که من بودم، دوست داشت مردی را در مقابل خود ببیند چنانکه بتواند قدمهایش را جای قدمهای او بگذارد و سیر زندگی را طی کند. چیزی نظیر کشتی محکمی در میانه طوفان؛ چیزی شبیه طناب استواری در آویختگی از صخرههای زندگی؛ چیزی شبیه فانوس در آشوب دریا. مردی که در هنگامه غوغا دلگرم باشم به تابش و نوازش او
آقای من ...
شاید اگر چنین آقایی بود؛ اینگونه خود را در تمنای تصور پدری در غیب نمیدانستم که بگویم هست، گرچه نمیبینمش! گرهگشایی میکند حتی با دستان نامرئی؛ شنواست گرچه پاسخی نمیدهد؛ تسلیبخش است گرچه برهان به بلندای اثباتش نمیرسد. تمنای من به حضور جنابتان بیش از آنکه متکی به ادله عقلی و نقلی و برهانی و کشفی و... باشد؛ شاید متکی به نیازی فروکوفته در کودکی یا دقیقتر از کودکی است
غایب از نظر
جمعه پانصد و شصت و ششم مقارن با بیست و دوم اردیبهشت سال دو سر آمد و حوصله من نیز با آن. میدانم که صبح فردا در ردای مرد بلد و بابای کوشا و همسری فداکار و دلسوز به ژست خواهم نشست و روز رو آغاز خواهم کرد! اما شما بدان که چیزی در درون من به فروریختن افتاده که ساختنش عمر مدیدی را به خود صرف داشته است.
یاخضر!
ندانم این همان دیواری است که نباید فروبریزد یا کودکی بیخبری است که نباید زنده بماند. ندانم ...