| جمعه نویسی |

شرح جمعه به جمعه از یک سفر

مولای من سلام ...

می‌شود یادداشت ششصد و نود و نهم را به آقای رضا بنویسم

سلام پناه ...

نوجوان بودم. دیوار اتاقم که سمت مشرق بود یک قاب داشت. تصویر مقبره شما. هر صبح که بیدار می‌شدم. به خانه‌تان سلام می‌کردم. یادتان هست؟ بزرگتری که برایش نامه بنویسم، حسرت همیشگی‌ام بود. برای شما می‌نوشتم و مچاله می‌انداختم در جایی که ضریح بود اما ضریح نبود در ضلعی از اضلاع. گاهی که نوبت به زیارت می‌رسید، در حیاط شما قدم می‌زدم و زیر لب این شعر را می‌خواندم که هنوز هم نمی‌دانم در آن روزگار دانش‌اموزی از کجا شنیده بودم و به جانم نشسته بود

چه خوش است، صوت قرآن ز تو دلربا شنیدن

به رخ‌ت نظاره کردن، سخن خدا شنیدن ...

در صحن قدم می‌زدم. ناله و زیارت و صحبت و مناسک بود اما دوست داشتم در بساط فکر باشم. حالا انگار نیست اما قدیم‌ترها که بچه بودم، گاهی می‌دیدم کسانی که در صحن جلسه درس و مباحثه داشتند. در نزدیکترین جای ممکن می‌نشستم که صدای درس خواندنشان و گفتگویشان را بشنوم. حوالی دبیرستان بود که فهمیدم اینجا دانشگاه هم دارد، ذوق داشتم که روزی در حیاط تو درس بخوانم که خب، مسیر درس و مدرسه و دانشگاه به سوی دیگری رفت.

شاید برای همین غایت آرزویم این بود که در صحن شما، با کسی درس بخوانم. درس بشنوم. یک آیه و یک جمله را ساعت‌ها مزه کنم. بچه‌ها با آرزوهایشان بزرگ می‌شوند. بچه‌ها وقتی بزرگ می‌شوند که می‌فهمند جای آرزوها، فقط در آرزو است و نه در واقعیت.

حالا که رسیدیم به ولادت شما و من سراپای جان و وجودم ادب و خضوع و بندگی است به آستان شما. می‌شود به من آن الفتی را مرحمت کنید که در کودکی با آن حیاط و صحن داشتم؟ می‌شود من را دوباره به آن ذوقی بازگردانید که دلم پر بکشد برای کنج شما؟ می‌شود از خاطرم بشویید آنچه حاجبِ بازگشت به ایام انس است. یادتان هست؟ شاید هشت سال قبل بود. قبل آفتاب سحر، آمدم و گفتم دلم را به زندگی برگردانید؟ می‌شود به من بفهمانید آنچه نمی‌فهمم را؟ چطور کسی که جز شما ندارد دست تمنا دراز می‌کند و...

حاشا و کلا اگر این سطرها را از سر طلبکاری و جسارت نوشته باشم. حتما خبط و خطا از من است اگر رنجه‌ام و شکسته. قبل‌تر هم بی‌خطا نبودم. حالا هم نه سر به عقب دارم و نه جستوگر شرح و توضیحی هستم بر آنچه گذشته. فقط بفرمایید چطور باید پیش رفت. چطور باید دوباره امیدوار بود که نسیمِ نشاطی که از سوی شما می‌وزد را استشمام کنم. چطور می‌شود به حسنِ گمان و اطمینان قلب بازگشت.

در آستانه هفتصدمین هفته‌ام و همه این روزها و ماه‌ها و سال‌ها، طلب آگاهی و هدایت کردم و این نامه را هم در امتداد همین سنت بخوانید. دلتنگِ‌ دلتنگ‌تان شدنم.

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه نوزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ساعت 23:0 |