بنده را چه به طلبِ محبوبیت و معشوقیت؟
آنکه چشمها را نگران خود،
قلبها را لرزان خود،
ذوقها را معطوف به خود میخواهد،
به رقابت با ربّ قیام کرده.
بنده را چه به بند خواستن دیگران ...
هفته ششصد و نود و شش آموختم
منتهی به بیست و نهم فروردین سال چهار
شرح جمعه به جمعه از یک سفر
بنده را چه به طلبِ محبوبیت و معشوقیت؟
آنکه چشمها را نگران خود،
قلبها را لرزان خود،
ذوقها را معطوف به خود میخواهد،
به رقابت با ربّ قیام کرده.
بنده را چه به بند خواستن دیگران ...
هفته ششصد و نود و شش آموختم
منتهی به بیست و نهم فروردین سال چهار
ابر باش، بارانِ صبری را؛ که شعله خشمی روشن نماند
*
مهاجری که هنوز کارش با وطنش تمام نشده
اما ناگزیر باید بندیل هجرت بندد و بار رفتن بردارد
هرتکه لباس را با بغض تا میکند
هر چیز که برمیدارد صدچیزِ باقیمانده با غربت نگاهش میکنند
این حکایت آنانی است که از این سوی خاک به آن سوی خاک میروند
سادهبگیر مرد ... من بر خودم روا میدانم تمام این بغضها و تمام حسرتها را
توشه هجرت از دنیا جمع کردن که ساده نیست
میدانی چقدر آرزو در این سو باقی ماند؟
*
دیدی فلانی؟ اگر میخواستیم آسایشت بدهیم میتوانستیم!
اگر میخواستیم که صبح تا شب و شب تا صبح سرمستِ خوابِ عیشت کنیم میتوانستیم!
اگر میخواستیم مرز حظ آسمان و زمین را برایت برداریم، میتوانستیم!
اگر نیست، از «عجز» ما نبوده بلکه از «اراده» است.
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی!
*
خطا خواندم که این همه سال، بستر بیکسی را با خیال قیاس کردم
کبرای قیاس قبر است و مشقِ گور، این حسرتِ هزارساله
از اول این هفته به خیال مرگ میخوابم به لالای استغفار ...
دو سه شبی ترس غالب بود اما هرچه به جمعه نزدیکتر شدم، ترس به انس رسید و حالا منتهی است به جمعه ششصد و نود و پنج و بیست و دوم فروردین سال چهار. یاری فرما که در ایام باقی مانده – هرچقدر هست – گزندی از من به احدی نرسد و دست جهان خط نخورد. والسلام