مولای من سلام ...
این واپسین جمعه از سال سه است. مقارن با بیست و چهارم اسفند. سیزدهم رمضان. ماه امشب سرخ بود و من رسیدم به جمعه ششصد و نود و یکم. تنسختیِ روزه مرا از احوال فقیران با خبر نکرد اما از حالِ کهنسالی خبرم کرد. روزهایی که بدنم چنان سست و بیجان است که نمیتوانم کار کنم و صفحات کتاب را نمیفهمم و برای نوشتن جان ندارم. ساعتهای مدیدی میخوابم و در کار، کارآمد نیستم. امروز با خودم مرور میکردم که اگر چنین روزهایی در پیش باشد، چقدر فرصت کوتاه است و چقدر این روزها که هنوز چیزی از جوانی مانده، قیمتی است.
آقاجان ...
در حق بدنم جفا کوتاهی کردهام. بدن از آنچه میپنداشتم مهمتر است. مشتاقم که سال پیشِ رو را متمرکز بر سلامتیام باشم. هرچه از دست میافتد، جایگزین کردنش بسیار دشوار است و مبادا، آنچه از دست میافتد بدن باشد. در هفتهای که گذشت نیز آگاهانه گزندی به کسی نرساندم. تا آنجا که میدانم هم دِین ادا نشدهای به کسی ندارم. خیر بزرگی از من بر نمیآید اما سعی دارم شرّ نرسانم.
از مجال زیستن در هزار و چهارصد و سه شاکرم و به سال بعد امیدوار. روی ماهتان را میبویم ..