مولای من سلام ...
جمعه ششصد و نود و دو. بیستم رمضان و اولین روز و اولین جمعه از سال هزار و چهارصد و چهار. همه قرائن ناب است. آغاز سالی به شب قدری مصادف با جمعه. بساط برای خیالورزی پهن است. ما چه دسترسی داریم به جهان پیرامون بجز همین چشم و گوش و دهان و مشام و لمس و خیال؟ در حصاریم و چه میدانیم آن بیرون چه میگذرد؟ چیزهایی را میگوییم حقیقت. چیزهایی را میگوییم باطل. نه در درستی آن یقین است و نه این. مانند نوزادی که انگشت غریبه را در مشت خود سفت میگیرد، ما نیز آن باوری که پیرامون به دست ما داده را سفت و محکم به دست گرفتهایم. در همه چیز تردید است. حتی در آنچه به چشم خود میبینیم. چه رسد به آنچه که با چشم خود نمیبینیم ...
آقای من
مانند گمشدهای در بیابان، نیازمند تابش نوری هستم. سالی آغاز شده است که حسب قرائن در آن طوفانِ شن برخواهد خاست. آنچنان که دیگر نه به خورشید دسترسی ماند و نه به جاده و فانوس. چشم را نمیشود گشود. آنها که مدعی وصل و اصل بودند، بوی گند انانیت و فرعونیت شان شهر را گرفته. چه رسد به طفل یتیمِ جامانده از قافله. خودم را به شما میسپارم. با ربّ زمزمه دارم که این که میبینی همه بضاعت من از اجتهاد و عقل بود. به نامقداری بضاعت ببخشا ... سالی که گذشت میان من و جناب رضا چیزی شکست. سال پیش رو را برای من سال وصل قرار بده. مشتاق آن دلی هستم که امانش خانهی او بود ...