مولای من سلام
این یادداشت، آخرین نوشته از سال نهم است. نیمه محرم که بگذرد وارد دهمین سال از مشق خواهم شد. من بر بلندای راه آگاه نیستم و نمیدانم اینجا که اکنونم، آغاز است، میانه است، یا مشرف به پایان. از آنچه خواهم شد نیز بیخبرم. اما آنقدر میدانم میان آن کس که نه سال پیش سفر را آغاز کرد تا من، گویی هزارسال فاصله است.
شاید اگر آن سالها میگفتند فهرستی بنویس از دردها و رنجهایی که محتمل میدانی در پیش باشد، حتی با اتکا بر خیال هم نمیتوانستم آنچه در این نه سال گذشت را ترسیم کنم. جمعه چهارصد و پنجاه و ششم منتهی بود به یازدهم محرم مقارن با بیست و نهم مرداد ماه سال صفر و این مصیبت بر شما تسلیت که محرّم دیگری گذشت و مَحرَم به نصاب نرسید
آقای من
به حادثهای ساده، معلومم شد عطش و اضطراب خلق بر منجی. چقدر عجیب است. آدمهایی از جنس و سن و قوم و بلاد و شهرهای متفاوت که همه دستشان به تمنای ناجی دراز است و قلبشان به شوق دیدن فریادرسی در تپش. دنیا پر است از داعیه دروغ. کاش برسد آن روز که یارم قدح به دست گیرد، تا بازار بتان شکست گیرد.
جایت خالی است ... اولین باری است که اینطور به این کلمات مینویسم شاید چون اولین باری است که چنین درکی دارم و سراپای وجودم میگوید: جایت خالی است