| جمعه نویسی |

شرح جمعه به جمعه از یک سفر

مولای من سلام ...

جمعه چهارصد و سی و چهارم مقارن با چهارم شعبان و آخرین جمعه از سال یکهزار و سیصد و نود و نه است. در آستانه قدم نهادن در سال صفر و به پایان رساندن چهل سالگی. چهل سالگی سال غریبی است، چنان که همه آن را در انزوا  خلوت سپری کردم. هرگز در همه عمرم چنین دور از دیگران نبودم و خدا داند که در پس این سال چه باید باشد که تجربه آن نیازمند چنین انزوای عمیقی بود.

آقاجانم

عرض بلند نیست. سالی که گذشت سخت گذشت، سالی که پیش روست را برای ما سهل و گوارا طلب بفرمایید. نه سختی را ناسپاسیم و نه سهلی را می توان در این دنیا طلب کرد. اما چهاردیوار خانه نفسم را تنگ کرده است، تمنای فراخی و گستردگی دارم و دست حاجتم به سوی شما و چشم امیدم به سوی خداست.

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه بیست و نهم اسفند ۱۳۹۹ساعت 23:51 | 

مولای من سلام ...

قامت بسته بودم به نماز صبح، یکباره یادم آمد مبعث ِچهل سالگی است. انگار که طاق کسری در دلم شکسته باشد. حمد و سوره‌ام به هق هق افتاد. باورم نبود که دوره خامی اینچنین ادامه یابد که رسد به چهل سالگی. انگار ابلیس به ریشخند ایستاده بود و از نگاهش آتش می بارید که برگزیده نیستی

آقای ِمن

پاسخ ابلیس با شما. من به شما معترفم که ناقابلم اما به او خواهم گفت که کار به کریم الصفح سپرده است.

جناب ِامان

پیرمردی گفت، برخی در حجابند به حرمت اهل و عیالشان که گویی منتظر بهانه اند تا پرده برافتد و دست از معاش بشوند و به صحرای جنون خود بشتابند. مانند مردی که مردد میان دو معشوقه است و یکی از این دو برای رحم بر دیگری، خود را دور و مجوب نگه میدارد تا آن یکی از مرد بهره مند باشد. و این آخر عرض من است در جمعه چهارصد و سی و سوم مقارن با بیست و دوم اسفند ماه و آخرین جمعه از رجب. آقای ِمن قلب را از شر ناامیدی و خستگی به جنابتان پناهنده میکنم

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه بیست و دوم اسفند ۱۳۹۹ساعت 0:34 |