| جمعه نویسی |

شرح جمعه به جمعه از یک سفر


سلام حضرت آقاجان


همین چند دقیقه قبل؛ یعنی در دقایق نخستین بامداد جمعه بیست و نهم آذرماه یکهزار و سیصد و نود و دو؛ راهی منزل بودم که دیدم پیرمرد نگهبان پارکینگ از سرما به خود پیچیده و مستاصل راه می رود. گفتم آقا چرا داخل اتاقکت نمی روی؛ پاسخ داد که داخل از بیرون سردتر است. جویا شدم که مگر بخاری نداری؟ گفت نه! گفتم به مدیرعامل خبر دادی؟ گفت بله؛ پرسیدم جواب چه گفت؟ پاسخش از سوز هوا سوزدارتر بود. «گفته است اگر نمیتوانی در این هوا کار کنی بجایت کسی را بیاورم که می تواند کار کند»!

یادم آمد دیروز سوار ماشین جوانی شدم که مسافرکشی می کرد. هرکه سوار می شد میگفت کرایه اش را انقدر میگیرم و چندصد تومانی بیش از معمول میگفت و مردم به سبب شرایط آب و هوا ناگزیر بودند و می پذیرفتند. اگر هم اعتراض میکردند، مسافر معترض را پیاده میکرد و میگفت با ماشینی بیایید که کرایه مورد پسندتان را بگیرد و یک نفر را چند قدم جلوتر به همین بهانه پیاده کرد و راهی شد.

چند روز قبل در جلسه کاری نامه ای را دیدم که دستوری غلط را زیرمجموعه ابلاغ کرده بود. از کارشناس مرتبط پرسیدم مگر نمیدانستی این دستور اشتباه است؛ گفت چرا! پرسیدم پس چرا به آقای فلانی توضیح و تذکر ندادید که این شیوه صحیح نیست؛ گفت تذکر دادم اما فرمودند من عضو هیات مدیره ام و قرار نیست برای تصمیماتم به کسی توضیح دهم.

آقاجانم
این «بیا بیا»ها را باور نکن...
ما عموماً فرعونیم!
مصرهایمان بزرگ و کوچک دارد.

مصر یکی به حد یک پراید است؛ مصر دیگری یک پارکینگ، دیگری یک اداره و شرکت؛ دیگری یه شهر و استان؛ آن دیگری یک بلاد و مملکت. چه تفاوت دارد!؟ این آقای هیت مدیره را راننده تاکسی که کنید همانطور از مردم کرایه میگیرد. آن راننده تاکسی را رهبر یک مملکت که کنید؛ می گوید هرکه ناراحت است پیاده شود.
آن پدری که فرعون زن و فرزند خویش است؛ چه تفاوت دارد با آن فرعونی که یک قوم بنی اسرائیل را خدمت گرفته بود؟ و از همین جنس است آن کارفرمایی که فرعون کارگاه، آن استادی که فرعون کلاس درس، آن قاضی که فرعون محکمه، آن موجری که فرعون مستاجر و یا آن تولید کننده ای که فرعون مصرف کننده است. و آنکه از تمامی مصرها بی بهره مانده اگر فرعون نفس خود باشد باز هم در همین خیل است.

جناب ِ صاحب
ای موسای ِ غریب ِ زمانه ما...
این همه مصر و آنهمه فرعون به کنار...
مصیبت از این بیشتر که موسای ما عصا به رود زده و شکاف بر خروش امواج انداخته و فریاد می دارد که ای اسیران فراعنه برخیزید و راهی شوید لکن هزار افسوس که این موسی را کاروانی از وفادارن در پی نیست. ما طایفه ای هستیم که خود را به بلندای معارف شما نرسانده ایم؛ بلکه معارف بلند را به قد متوسط خویش ابتذال بخشیدیم.

[...]


آقاجانم...
این بنده در مصرهای خود اگرچه گمراه است اما دلتنگ فریاد آن آقایی است که برای ما «اسلام» را به سوغات آورد. همان اسلامی که چون بر مسلمین عرضه شود با حیرت بپرسند، اسلام چنین بود؟

ای دلیـــــل دل گمگشــته ، خدا را مــــــددی          کــه غــــریب ار نبرد ره ، به دلالت برود
حکم مستوری و مستی همه بر خاتم توست         کس ندانست که آخر به چه حالت برود
ســــالک از نـور هدایت طلبـــد راه به دوسـت          که به جایی نرســـد گر به ضلالت برود

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه بیست و نهم آذر ۱۳۹۲ساعت 1:38

آرام  ِ دقایق نفس نفس ...
و تسکین قلب های در تپش از اضطراب
ای تنها کس، در بی کس ترین دقایق تنهایی
جناب ِ اربابم
آقاجان ِ جانم
سلام علیکم

این جمعه (یعنی بیست و دوم آذرماه یکهزار و سیصد و نود و دو) از خواب بیدار شده بودم و در تدارک صبحانه و روشن کردن زیر کتری و چیدن میز؛ گاه گاه از پنجره آسمان ابراندود آذری و هوای نم دار پاییزی را مرور میکردم؛ گاه حظ می بردم؛ گاه خاطراتی چون نمک بر زخم دلم می نشست و در خود مشغول مسافرت بودم که ناگاه دیدم چندخانه آن سو تر، صدایی رسید و دود هوا خاست و چون گردبادی سیاه تا آسمان رفت. دقایقی بعد ناقوس ترسناک ماشینهای امدادی و آتش نشانی و ولوله ای برپا... انفجار و خانه ای در آتش.

پشت پنجره ایستاده بودم و خدای اهل خانه را زیرلب صدا میکردم که در ذهنم آمد عجب دنیای کوتاهی است. دنیایی که در آن، فاصله بی غم ترین مردمان تا مصیبت؛ فاصله دردمند ترین بیماران تا شفا؛ فاصله عافیت نشینان تا صعب ترین مرضها، فاصله غنی‌ترین ها تا فقر، فاصله فقیرترین مردمان تا ثروت، فاصله بالانشسته ترین رهبران تا دار، فاصله قعر افتاده ترین چاه نشینان تا عزیزی؛ یک پلک بر هم زدن است. یک خواستن. کافی است او بخواهد...
گرچه در عمل لنگم اما در نظر تماشا میکنم که ما آویخته به روزگاری هستیم که به شبـ ـش اگر بخوابیم، بیداری روزش با اوست و به روزش چون بیدار شویم، دیدن شبانگاهش با اوست. او که از شدت ظهور ناپیدا است. صبح بیدارمان می کند می گوییم کار آفتاب بود، سیرمان می کند می گوییم کار نان بود، خاکمان را تر می کنید، می گوییم کار باران بود، از خاک سر باز می زند می گوییم جوانه بود و خلاصه برای هرکارش نامی برگزیده ایم و آنقدر «نام»ها را باور کرده ایم که «او» از یاد رفته... به قول جناب سنایی:

دی شانه زد آن ماه خم گیسو را          بر چــــهره نهاد ، زلف عنبـر بو را
پوشـــید بدین حیــــله رخ نیکو را           تا هرکه نه محرم نشناسد او را


حضرت آقاجانم

جمعه دیگری گذشت.
وقتی خستگی خودم از خودم را تماشا میکنم؛ شرمنده مهربانی شما می شوم که عجب شما از من به من مهربان ترید. خودم از خودم به ستوه آمده ام و اما شما همچنان به استقبال ایستاده اید. نه به استقبال یک بنده که به استقبال یک امت و نه یک جمعه که قرنهای متمادی. کار خراب است، از سربه هوایی بنده، بندگی در نمی آید. چه کنیم؟ جز این که به خود دلداری دهیم که کار تربیت آهسته آهسته و قدم به سوی شما پیوسته پیوسته. شوق «نتیجه» خودش بیراهه است، که در این صراط «پیمایش» اصل است.

جناب ِ جان

عرض کرده ام، مثال ِ ما، مثال آن کشاورزی است که بذری نکاشته و در عوض بر سر زمین روضه و گریه و شیون دارد و با سوز و گداز ناله می کند «شاید این جمعه بروید، شاید!» و از خود نمی پرسد پدرآمرزیده؛ بذرت کو؟ گویی همه دهقان های شهر دور هم گرد آمده اند و می گوید هرچه به آقا ارادت داری فریاد بزن و پیشدار بگوید «خدایا رویش مزرعه ما را برسان» و دهقان ها فریادی از دل برآرند که «آمـ ـ ـ ـ ـ ـین»! هی بابا... دهقان، فریاد نزن، بیل بزن... بذر بکار... باید در راه کِشت کُشته شد تا به ثمر رسید.

مولای من
از آن دم که با خود مرور میکنم هرکس به میزان عمل خود مومن است، به اندازه عمل خود عالم، به اندازه عمل خود منتظر، به اندازه عمل خود بهره مند و در پایان، ثمره اَمل به حد عمل است پس نگاه به اعمالم که میکنم دلم فرو می ریزد. خطاهایش به کنار، گرفتاری این است که خوبهایش هم به طمع و خودخواهی است.
ترسم فردا بپرسند، ظهور امام در جامعه، از قدرت تو خارج بود اما ظهور امام در نفس خودت که از توان تو خارج نبود. تدارک مقدمات ظهور اجتماعی در ید یک نفر نیست اما ظهور انفسی که دیگر دست خودت بود. چه کردی؟ بگویم چه کردم؟

عالیجنابم...

شما ادا و اطوار بنده نیستید. شعار و شعرم نیستید. نمایش ِ مغربی ِ جمعه به جمعه نیستید. فخر و فروشم به خلق خدا و متاع دکانم در بازار روزگار نیستید. بنده به شما گرفتارم جناب. بنده به حضرتعالی استیصال دارم. بنده به حضرتعالی نیازمندم. بنده به حضرتعالی محتاجم. بنده از بدبختی ِ بی شمایی خوف دارم. بنده به شما بیماری دارم بزرگوار. بنده به شما بیمارم... چه کنم که آنکه بر قلب من نوشت بیمارباش، شفا را در شما مستقر نمود. نه بلا از ماست و نه ابتلا از ما. جای دیگری بر صفحه سرنوشت ما اینگونه نوشته اند... چه کنم جان ِ جان؟ چه کنم؟


هرگزم نقش تو از لوح و دل و جـان نرود        هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
در ازل بســت دلم با سـر زلفت پیــونـد        تا ابد سرنکشد وز سر پیمــــان نرود
آنچنان مهرتوام در دل وجان جای گرفت        که اگر سـر برود از دل و از جان نرود
گر رود از پی خوبان دل من، معذورست        درد دارد ! چه کند کزپی درمان نرود؟

درد دارد...
چه کند
کز پی درمان نرود؟!


لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه بیست و دوم آذر ۱۳۹۲ساعت 19:23