آقاجان... گویی هر امتی برای خود بلایی دارد به مقتضای زمانه خویش. عمر ما را اگر طاعون نمی برد، در عوض ترافیک خیابانهایمان که هست. در پشت چراغ قرمز، اسیر تقابل آدم و آهن هستم. چاره ای نیست جز آنکه خیالم را پرواز دهم که فی الحال، تنها پرنده بی قفس من است...
چشم می گردانم و می گردانم... ولولهء آدمیزاد است. خیابان، پیاده رو، ماشین، به هر سو که نگاه میکنی کسی است. هرکس به شمایل و صورتی متمایز از دیگری آنچنان که هیچ کس با دیگری اشتباه نمی شود. نه مانند گنجشکها و کبوترهای آسمان، همه از یک شکل و شمایل؛ بلکه صورتها هزارگونه است و سیرتها هزار هزار...
عجب آنجاست که این خیل عظیم آدمیزاد، نه تنها در صورت جدایند بلکه گویی تمام هستی شان غیر از هم است. پدیده ترافیک، ثابت است. اما این ثابت در تلاقی با آدمها تنوع می یابد. یکی با آرامش نشسته... یکی سرگرم مطالعه، یکی انباشته از اعتراض و ناله و غرغر، یکی در سودای اینکه به هر حیله ای راه از دیگری بگیرد. بی قرار و صبر، چپ می رود، راست می آید. یکی تا مقابل ماشین دیگر را خالی می بیند، هار می شود و پا به گاز می جهد مقابل او، دو یکی در کنار هم سر، به گریبان هم بردند گویی مشتاق ترند که تا هست ترافیک باشد. آن دیگری گوشی موبایلش را به گوش گرفته و در صدای خودخواسته خویش غرق است...
این قاعده اما مختص به ترافیک نیست. گویی تمام وقایع عالم در تلاقی با آدمی، انکسار می یابند. مانند نوری که به مقتضای اجرام، شکست می گیرد. یک کتاب را صد نفر می خوانند اما مانند هم در نمی یابند. قرنها این قرآن در دسترس همگان است. این سوره توحید را عمری مسلمین خوانده اند. اما همگان؛ مانند ملاصدرا شناگر نمی شوند. پدیده ای به نام بیماری، به نام فقر، به نام غربت... هرکس مفهومی بر می دارد و صراطی پیش میگیرد.
هزاران نفر می روند حوزه اما هرکس به سرحدی و به وسعی لقمه می گیرد. هزار نفر می روند دانشگاه، یکی مانند دیگری خارج نمی شود. در یک کلاس درس یک استاد یک حرف میزند اما بهره ها ممتاز از یکدیگرند. هشت سال جنگ می شود یکی می رود و بازمیگردد، هر که می بینید اقرار می کند که تنها تن برگشته و روحش باقی مانده. آن یکی می رود و باز میگردد، گویی هشت سال از دشمن غنیمت ستانده و دو دهه از ملت خویش، سیراب هم نمی شود این هل من مزید نفس؛ طلب هم دارد که «من جنگیدم»... چه خبر است آقاجان!؟
گویی ما تمام هستی و آفرینش را در آیینه ذات و باطن خود میبینیم. بدگوهر، در مواجه با هرچه، بدی استخراج می کند. آنچنان که پروردگار، در آیینه بدگوهر می شود بت. علی بن ابی طالب در آینه بدگوهر می شود شریک الله. قرآن در آیینه بدگوهر می شود ملعبه نیزه ها. بدگوهر با هرچه مواجه شود، بدی درو می کند. در مقابل نیک گوهر به وسع خود بهره دارد. خداوند در آینه عیسی علیه السلام می شود انجیل، در آیینه موسی می شود تورات، در آینه محمد صل الله علیه می شود قرآن.
آه حضرت بابا...
ترافیک حالا اگر تمام شود من با ازدحام پرسش در سرم چه کنم!؟ امان از چراغ قرمز پررنگ جاماندگی که بر سر راه من است. خورشید پشت ابر نیست. بلکه آینه را ابر گرفته. آینه ما از جنس شما اگر شود؛ تماشای شما سخت نیست. آینه باید هم سنخ با منظر باشد. آنچنان که جیوه اگر پشت شیشه باشد، بر همه چیز آینه است اما بر حرارت آینه نیست. لیک جیوه اگر درون شیشه باشد، آینهء حرارت می شود. هر آینه ای، آینه بر هر منظری نیست آقا...
عکس روی تو چو در آینه جام افتاد - عارف از خنده می در طمع خام افتاد
حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد - این همه نقش در آیینه اوهام افتاد
این همه عکس می و نقش نگارین که نمود - یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد
هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است - این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد