در کدام پیشه و فن می توان به دوسال «کاردان» شد!؟ در کدام علم می شود به چهارسال «کارشناس» شد!؟ در آن زمان که بساط دانایی برحسب ظاهر بسیار محدودتر از این بود نیز راه «ارشد» شدن بیش از شش سال به درازا می انجامید! این چراغک های تهی از معنا را چه کسی در روزگار ما و به دست ما پخش کرده است!؟ این چه فانوسی است که پیش پای کسی را روشن نمی کند!؟
اینها در اعلی درجه خود برابر با دکان و مغازه و حجره های ما هستند. آنچنان که دیروزها کسی خارکن می شد، دیگری چوپان، آن دیگری بزاز و این یکی عطار. حالا نام «کسب سرای» ما شده است دانشگاه و به حجره های گوناگون توزیع می شویم. یکی می شود مهندس، یکی می شود طبیب، یکی می شود معلم، یکی می شود وکیل، یکی می شود نقاش... اینها همه کسب و کار ماست و آن مدارک صرفاً مقدمه ای است بر جواز کسب.
این خرده خوری ها بیچاره مان کرده آقاجان... به کم، سیر شده ایم انگار! باورمان شده است که انگار آنچه از «علم» برما توصیه شده، همین ابتدائیات و مقدمات است و بس. آموختن ابتدائی ها، نه تنها نقص نیست بلکه ضرورت است. اما فغان از «اکتفا به مختصر» و «توقف در خط شروع». چه بر سر ما آمده؟! چرا نام اینها شده است دانایی!؟
حضرت آقاجان... گاهی با خودم تصور میکنم عمرها به سر آمده و ما همه به صف آمده ایم. می پرسند که خب، ای اهل علم! ای کارشناسان، کارشناسان ارشد، دکترها، متخصص ها، بلکه فوق تخصص ها، عمر را به چه گذراندید!؟ ملائک را چه خنده ای خواهد آمد از پاسخ های ما...
یکی می گوید من عمر را به درک علم ترکیب مواد گذراندم! آن دیگری می گوید دانش من، به تراز کردن حساب های تجار و بازرگانان اکتفا کرد و عمری در این علم و کسب سپری شد! آن دیگری بگوید، دانش من آجر بر آجر چیدن بود بناهایی ساختم که گذاشتم و آمدم! دیگری گوید علم من قانون بود. یعنی عمرم سپری شد تا تسلط یابم بر ماحصل مصوبات جماعتی که دست برقضا نه عصاره عقل بودند و نه چکیده تقوا! آن دیگری گوید اما من به سودای سلامتی خلایق در آمدم. از دردشان خواندم و بر رنجشان آگاه شدم و به درمانشان پرداختم. البته «سلامت فروش» شدم چون به درد مردم ارتزاق کردم و از ناآسودگی شان اسباب آسایش خویش مهیا کردم.
نه ... نه ... اینها نیست. آنچه ما به سوی آن آمده ایم نمی تواند همین ها باشد. اینها دکان ماست، اما ما را به دکان خلاصه نخواستند. عطار، عطاری می کرد اما به عطاری متوقف نماند. عطر عطار به گذران هفت شهر عشق در مشام مانده است نه به لطف هل و دارچین و انگبین! به من از آن «دیگری...» بنوشان آقا. من کارندانم. کارناشناسم. ناارشدم. نارسم... مشتاق آن متاع که در پستو نهان است...
گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی | گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی | جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری | شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم | در هوس بال و پرش بیپر و پرکنده شدم