| جمعه نویسی |

شرح جمعه به جمعه از یک سفر

مولای من سلام ...

آخرین روز از سال دوازدهم. نهم آذرماه سال سه. برابر با هفته ششصد و هفتاد و ششم. دوازده سال، عمری است آقا ... عمر! چه دانم. شاید سهم من از عمر آنقدر بود که رسیدم به شصت سالگی. آن‌وقت می‌گویم نیمِ بیشتر عمرم در مراقبه هفته به هفته گذشت.

روزهای طوفانی و روزهای آرام آمدند و رفتند. این تذکر را آویزه بر گوش داشتم که حَتَّىٰ إِذَا كُنْتُمْ فِي الْفُلْكِ وَجَرَيْنَ بِهِمْ بِرِيحٍ طَيِّبَةٍ وَفَرِحُوا بِهَا جَاءَتْهَا رِيحٌ عَاصِفٌ وَجَاءَهُمُ الْمَوْجُ مِنْ كُلِّ مَكَانٍ وَظَنُّوا أَنَّهُمْ أُحِيطَ بِهِمْ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ لَئِنْ أَنْجَيْتَنَا مِنْ هَٰذِهِ لَنَكُونَنَّ مِنَ الشَّاكِرِينَ و نشود که وقت خوشی یاغی باشم و وقت مصیبت طاغی.

اگر عصاره این مراقبتِ دوازده‌ساله را بخواهم در یک جمله بگویم، «اقرار بر عجز» بود! عجزِ‌ تصور. دانستم که رو به سوی آن «او» تکبیر می‌گویم که در تصور نمی‌گنجد. دانستم که آنچه را با وصف «دانستم» اشاره می‌کنم چیزی جز تکرارِ اوهامِ این و آن نیست. سپس عجزِ عمل. آنکه در تصور عاجز است در عمل مدعی چه می‌تواند باشد.

یا غیب ...

دوازده سال راه آمده‌ام تا برسم به خطِ آغاز. تمام اژدهاهایی که با آن شعبده می‌کردم، وهم بود و عصایِ عصر آن را بلعید. سوی نشکسته ندارم. اگر قابلم برای شروع، دست بگیرید ... در سالِ سیزدهم اشاره آمد: بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم. يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ اتَّقِ اللَّهَ وَلَا تُطِعِ الْكَافِرِينَ وَالْمُنَافِقِينَ إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلِيمًا حَكِيمًا (1) وَاتَّبِعْ مَا يُوحَىٰ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ إِنَّ اللَّهَ كَانَ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرًا (2) وَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ وَكَفَىٰ بِاللَّهِ وَكِيلًا (3) مَّا جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِّن قَلْبَيْنِ فِي جَوْفِهِ

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه نهم آذر ۱۴۰۳ساعت 0:45 |