| جمعه نویسی |

شرح جمعه به جمعه از یک سفر

مولای من سلام ...

جمعه اول آذر است. سال سه. دوازده سال پیش آغاز شد. در همین ماه آذر. در آستانه سی سالگی. قلبِ عمر است. حد واسط سی تا چهل. انگار همه روزهای قبل را برای این دهه طی کرده باشی و همه سال‌های بعد را از کاشته‌های این دهه ارتزاق کنی. به چه گذشت؟

یا طبیب

وسعم به تغییری در پیرامون نمی‌رسد. همه چیز سخت همانی است که هست و افقی در منظر نیست مگر آنکه او آهن را نرم کنند چنانکه بر داوود کرد و وَأَلَنَّا لَهُ ٱلْحَدِيدَ. خسته از این دیار هر سو ممنوع و هرکس مقطوع و مشتاق به سویِ لَّا مَقْطُوعَةٍ وَلَا مَمْنُوعَة! مسیر را سپری می‌کنم. درخت که سبز است؟ گلِ کدام گلستان به شکوفه نشسته؟ دکان که شیرین سخنی دارد؟ عطر کدام یار ماندگار است؟ کجا پناه ببریم از این شیشه‌های براق و خوش‌نمایِ تهی از دوام؟

دلم مشهد می‌خواهد و دلم مشهد نمی‌خواهد! دیار امنی بود برای من. از روزهای کودکی تا همین حوالی. انگار هر وقت که تمام زمین بر من تنگ بود، کنجی از زمین، امید گشایشی داشتم. داشتم را به تاکید عرض می‌دارم به فعل ماضی! دیگر امن نیستم با آن دیار. نمی‌دانم در مستقبل چه به استقبال خواهد آمد. نه به آنچه روزهای دور توشه کرده بودم امیدی دارم و نه به آنچه امروز در دست است. نه از حکمتِ شرق و نه غرب، آنچه می‌خواستم سبز نمی‌شود و تا مغز استخوان می‌چشم لاشَرْقِيَّةٍ وَلَا غَرْبِيَّةٍ را. این نامه‌ها حتی اگر از سر باور به غیب نباشد هم، از سر یاس از آنچه ظاهر است، چاره‌ای جز دل‌بستن به غیب ندارم. هفته ششصد و هشتاد و شصتم تمام شد. این هفته‌ها انگار به سرازیری افتاده‌ام و روزها تندتند تمام می‌شوند. شما بفرمایید ... چه خبر؟

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه دوم آذر ۱۴۰۳ساعت 20:25 |