مولای من سلام ...
هفته ششصد و هشتاد دو به سرآمد به جمعه چهارم آبان سال دو. خبر که رسید، آهسته آهسته سرمایی در تنم نفوذ کرد یا شاید سرما زودتر از خبر به جانم افتاده بود. رفته رفته لرز بدنم را گرفت و انگار تنی تب گرفته را یکباره میان بورانی سرد رها کرده باشند. مرگ چنان در من میتاخت که گویی منم آنکه میمیرم. بعد حرارتی در من به خاموشی رفت، مانند شعله شمعی که در برابر وزش باد، اندکی به دشواری تقلا میکند و سپس از آن باریکه دودی باقی میماند. خشمی در من خاموش شد، میلی در من خاموش شد، حبّی در من خاموش شد، ذوقی در من خاموش شد، طلبی در من خاموش شد، توقعی در من خاموش شد و چیزی به سر آمد که میپنداشتم هرگز به سرما نخواهد رسید و هنوز در حیرتم از غوغایی که خبر مرگ در من فرونشاند.
تا کِی به کدامین کبریت گرم شوم، خدا داند و اهلش. رفتگان و ماندگان را به خدایتان میسپارم.