مولای من سلام ...
رسوایی، ویرانی و خُردشدگی در این سوی مرگ تحملپذیر است. قدردانم که کار را به فردای مرگ حوالت نکردید. میدانید آقاجان؛ دلم میخواهد طوری به مرگ برسم که پس از آن سری به عقب برنگردانم. چشمی به این سوی میدان و اهلش نداشته باشم و سراپا گرمِ کنجکاوی در آنسوی مرگ باشم.
جمعه ششصد و شصد و ششم؛ نیمه تیرماه سال سه بود و از جمعه بعد به محرم مشرف میشوم. روزهای پایانی از دوازدهمین سالی است که این مشقها را مینویسم. کودکانی که در هفته اول به دنیا آمده بودند حالا خواندن و نوشتن بلدند و به سال چندم دبستان رسیدهاند. و من چه اندوختهام در این راه بلند؟ شاید تمام این راه در حسرتِ کودکانهای سپری شد که از نوپایی آرزو داشت که سایه امن پدری بر سرش باشد؟ شاید ... شاید تمام این راه به کشفی طی شد که توامان ذوق و همّ پیمودن راه را نیز عطا کرد؟ شاید ... شاید این صراط حاصل انس با توهمی است که هیچ نفعی برای عبور از آن نیافتهام؟ شاید ...
تهیدستانه و امیدوارانه؛ راهم را خواهم رفت