| جمعه نویسی |

شرح جمعه به جمعه از یک سفر

ای دل گشا ترین آقا؛ در دلگیر ترین ایام... سلام

غروب جمعه است. پنجاه و چهارمین جمعه. سرم را به دستانم تکیه داده ام و دلتنگی هایم غوطه می خورم. حالا کار از سال گذشته است که دل ِ بی تابم را در تابه ایام تفت میدهم. بعد به مثال تمام جمعه های پیشین وقت ِ جمعه نویسی می رسد و از خودم می پرسم با این در خودپیچیدگی؛ چه دارم که در برابر آن سلطان عرضه کنم؟ و بی درنگ خود را نهیب میزنم که مگر هفته های پیش از این چگونه گذشته است؟ الا همین که کاسه وجود خود را کتابت کرده ام. از دهم آذر یکهزار و سیصد و نود و یک تا امروز که نخستین یادداشت از سال دوم شمسی است؛ قاعده همین بوده که جمعه به جمعه مشق  ِ ضمیر خود را تقدیم محضرتان کرده ام؛ این جمعه نیز قدمی دیگر...


یا امیرالمومنینم...

گاهی لنگر تفکرم گیر می افتد به یک واژه. بارها و بارها زیر لب تکرارش میکنم و در ذهنم گازش میزنم. حالا در دلواپسی های این وقتها، من مانده‌ام و غم. غم... غم... غم... از کی بودی؟ از چه وقت؟ هرچه عقب تر می روم در تاریخ خاطرات ذهنی ام؛ به مبداءش نمی رسم. انگار از وقتی «من» بوده، او هم بوده. هر بار در رختی و لباسی. از آن روزهای مهدکودک که دلتنگی مادرم بود؛ تا روزهایی که مرگ جوجه زردم بزرگترین مصیبتم بود؛ تا روز اول مدرسه و اشکهایی که میخواندم و همه ایمانم یک «قل هو الله» بود تا شاید دلم را آرام کند، تا روزهای نوجوانی و امتحانات، روزهای عاشقی و دلواپسی، روزهای دانشجویی و دغدغه های اجتماعی، روزهای تاهل و فقر، روزهای پدری و ... الامان! 

انگار هرچه من آمده ام این غم هم از پا نیفتاده. با من بزرگ می شود، با فصل ها لباس عوض می کند و آنچنان آمیخته است در من که گویی خود ِ خود ِ من است. اگر به تعبیر حکما، رنگ و پوست و ظاهر و شمایل و چشم و خط و خال و ابرو؛ همه و همه عوارضی است بر گوهر آدمی اما این واژه دو حرفی «غم» گویی جوهری است و نه عارضی. بلکه خود هر از گاهی، بهانه ای را به عاریه می گیرد و بر تن می کند. 


حضرت دوست داشتنی ام...

ما مواجهیم با غمی جوهری و ذاتی در کنه وجودمان. گویی مانند قلب که شرط حیاتش آن است که قبض شود و بسط یابد، غم نیز ضربان حیات نفس است. همین قبض و بسط و غم و شادی متوالی است که معرفت را در رگ های وجود انسان به جریان می اندازد. به قول ملاجلال الدین جان:

غم چو آیینه‌ست پیش مجتهد                      کاندرین ضد می‌نماید روی ضد

بعد ضد رنــــج ،  آن ضـــد دگر                     رو دهد ، یعنی گشاد و کر و فر

این دو وصف از پنجهٔ دستت ببین                بعد قبض مشت، بسط آید یقین

پنجه را گر قبض باشد دایما                          یا همه بسط او بود چون مبتلا

زین دو وصفش کار و مکسب منتظم           چون پر مرغ این دو حال او را مهم

تمام کسب های باطنی به این ضربان غم حاصل است که به آمد و شدش چون باد، بر بادبان کشتی نفس می افتد و او را در بحر معرفت، شنا میدهد. آن معرفتی که نه شنیدنی، بلکه چشیدنی است. آن دینی که ایمانش نه به اقرار بلکه به تجربه حاصل می شود.


آقاجان ِ جانم

همین قدم زنان و پرسه زنان که در واژه اش سپری میکنم انگار نم نم غم از دلم کم می شود و آهسته آهسته خوشم می شود. تا آنکه ناآگاه چشمم می افتد به این ابیات. چه حکایت عجیبی است که در می‌یابی، یافته هایی که در ضمیر خویش داری با آنچه فلان عالم در قرنها پیش سروده چنین قرابتی دارد و این ساده ترین برهان بر آن است که منشاء علم یکی است. باز هم ملا جلال الدین و غوغای مثنوی اش:

هر دمی فکری چو مهمان عزیز                    آید اندر سینه‌ات هر روز نیز

فکر را ای جان به جای شخص دان     زانک شخص از فکر دارد قدر و جان

فکر غم گر راه شادی می‌زند                      کارسازیهای شادی می‌کند

خانه می‌روبد به تندی او ز غیر                  تا در آید شادی نو ز اصل خیر

می‌فشاند برگ زرد از شاخ دل                         تا بروید برگ سبز متصل

می‌کند بیخ سرور کهنه را                             تا خرامد ذوق نو از ما ورا

غم کند بیخ کژ پوسیده را                            تا نماید بیخ رو پوشیده را

غم ز دل هر چه بریزد یا برد                     در عوض حقا که بهتر آورد

خاصه آن را که یقینش باشد این              که بود غم بندهٔ اهل یقین


جناب صاحب

اینگونه دریافته ام که غم همزاد «من»ِ آدمی است. از آن روز که در نفس انسان «من» شکل می گیرد و در انتهای هستی های پیرامونش این «میم» منیت ظهور می کند، غم هم زاییده می شود. پدر«م»، مادر«م»، ثروتـ«م»، فرزند«م»... غم از اینها می روید و پایان غم آن زمانی است که تعلق نباشد. 

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود        ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

و این «تعلق» نیز خود حاصل تدبیر «تعلق‌آفرینی» است که به ریسمان تعلقات، ما را تا عالم تعقلات پیش می برد. «تعلق» نام جاده ای است که تا خانه خدا کشیده اند و چون به مقصد رسیم، یعنی پایان جاده و پایان جاده یعنی وصل. گذر از تعلق یعنی رسیدن. به این معنا، تفاوت میان یافته و گم‌رفته در غم داری و بی غمی نیست. غم، همگانی است. تفاوت میان این و آن، چنین است که یکی به غمش سواری میدهد و زیر و وزنش جان میدهد و دیگری بر غمش سوار می شود و به سوی مقصد پرواز می کند. « إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّهِ » (یوسف/86) و چون یعقوب، شکایت و ناله و حزن و غم ... همه اش را به سوی خدا می برد و الی الله...


و اما...

مولای من

جناب جلال الدین محمد بلخی راست می فرماید که غم، مامور خداوندگار است و چاره اش استغفار

چون که غم بینی تو استغفار کن          غم به امر خالق آمد کار کن


حالا پدرجان ِ ما...

استغفار ما ناچیز است در برابر عظمت غفلتمان. گویی کوهی را به ناخن می کنیم. چه می شود اگر شما بجای ما نزد خدا واسطه استغفار شوید آنگونه که برادران یوسف پس از عمری خون به دل یعقوب کردن و چشمانش را از اشک به سپیدی انداختن از او تمنا نمودند که پدرجان، تو برای ما استغفار کن «يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَ»؛ ما اگر چه غلط کرده ایم اما به نزد تو درست آمده ایم...

  


لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه پانزدهم آذر ۱۳۹۲ساعت 23:51