نفس، پر تکرار ترین حادثه روزمره ماست؛ آنگونه که می پنداریم هستیمان تا مادامی است که هست و اگر آن نباشد و همه کارهای دیگر باشد، گویی هیچ در میان نیست. با این همه اگر در پایان روز از ما بپرسند که «امروز چه کردی؟»، حتی اگر صد بار پاسخ دهیم و دوباره بپرسند و «دیگر چه؟» هرگز به این پاسخ نخواهیم رسید که: نفس کشیدم...!
گاه، حقایقی در زندگانی ما هست که از شدت ظهور، در برابر دیدگانمان به غیب می مانند. گاه گستردگی حضور است که وجودی را از ظرف نگاه ما سرریز و نادیدنی می کند.
ما در ابتدای امر، قادر به درک «هستی»هایی هستیم که گاهی نیستی اش را تجربه کردیم. هستی هایی که بتوانیم با درک ضد آن، به خود آن پی ببریم. آنچنان که گرما را درک میکنیم چون لحظاتی را چشیده ایم که گرمایی نبوده و آن را به ضدش شناخته ایم. ما عافیت را درک میکنیم چون لحظاتی را سپری نموده ایم که درد بیماری ما را به معنای عافیت مانوس داشته. ما روز را به شب و شب را به روز شناخته ایم.
اما آن وجودی که نه ضد دارد، نه لحظاتی بوده است که نباشد تا ما قدردان بودنش باشیم چه!؟ مانند نفس که از بدو تولد بودنش را چشیده ایم و هیچ گاه به درک قلبی از «ضد» آن دست نیافته ایم و البته این خود مثال معیوب و نارسی است چون آن حقیقتی که «مثل» ندارد، «مثال» و «تمثال» هم ندارد.
حال ... ای مولای ِ من
ای نفس ِ آفرینش...
نمیدانم، شما ظهور فرض نخستین هستید که از شدت حضور، در چشمان عقول کال، نادیدنی شدید یا مصداق فرض دوم که چون نَفَس ِ آفرینش که حال اندکی است بند آمده تا آدمیزادگان اضطرار خویش به شما را دریابند. یا چه بسا این دو فرض با یکدیگر قابل جمعند.
گویی مسیر آفرینش یکباره وارونه شده و طریق معرفت از مرتبه ای به مرتبه دیگر ارتقا یافته است. تا پیش از شما، مردمان این فرصت را داشته اند که ولی خدا را ابتدا حس کنند و به قوای بینایی و شنوایی؛ حظ تماشا و استماع برند؛ سپس به قوای مخیله، به درک جزئیات رسند و نهایت به وسع آیینه عقل به درک حقیقت شما بنشینند. اما نوبت به ما که رسید، راه وارنه شد.
حال ما باید نخست با صیقل آیینه عقل، به درک حقیقت انسان کامل نائل آییم و سپس به قوای مخیله، آن حقیقت کلی را به جزء ادراک کنیم، باشد که در نهایت این افتخار مرحمت گردد که تماشای یار و استماع گفتار ارزانی نمایند. اَللّـهُمَّ اَرِنيِ الطَّلْعَةَ الرَّشيدَةَ ، وَ الْغُرَّةَ الْحَميدَةَ. اینچنین است که آنانی که بدون طی مقدمات باطنی و عقلی به سودای تماشا نشسته اند، یا مبتلا به وهم خواهند شد و یا به یاس.
حضرت آقاجان
اگر غیبت را به معنایی غیر از این ترجمه کنم، جایی از کار در ذهنم خام می ماند. این بهانه ها که خداجان ِ ما شما را پنهان کرد که مبادا دست دشمن به شما رسد مرا سیرآب نمی کند اگرچه عمری در کلاسها به گوش شاگردیمان خوانده اند. خدایی که توانسته است یک کتاب ناتوان در دفاع از خود را اینچنین مصون نماید، از حفظ یک انسان عاجز بود که در پستوی غیب پنهانش کند!؟
اما در این معنا خودیافته از چرایی غیبت، دلم آرام می شود. در این معنا، غیبت شما کم از ظهور دیگران ندارد. همان قدر که آن ظهور در پی آموختن صراط توحید به مردمان بود، این غیبت نیز راه توحید را می آموزد. بنده ای که بتواند این سیر از معقول تا محسوس را طی کند، چه کم دارد برای تعالی به عالی ترین مراتب توحید؟
هلا ای ارباب...
ای باب...
ای آب...
ای باء ...
ای نقطه تحت باء
ما به افتخار، جان داده گان این راه واژگونهء تو خواهیم شد؛ که عیسای دیگران اگر جان میدهد، ما به عیسای خود خوشیم که جان می ستاند... چه ستاندنی... بلاسوز و بلاکِش و بلاکُش هزار هزار بلا بیاید، یکی را به «لا» نرانیم. ما از نسل آن ابراهیمی هستیم، که گلستان را به نینوا آتش خواست، و به قرباگاهش، هیچ میشی رخصت حضور نیافت... راه در عهد شاه ما، واژگونه است!
بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی میخواند دوش درس مقامات معنوی
یعنی بیا که آتش موسی نمود گل تا از درخت نکته توحید بشنوی
این قصه عجب شنو از بخت واژگون ما را بکشت یار به انفاس عیسوی
سلام علیکم...