مولای من سلام ...
ساعتی مانده است تا ظهر جمعه؛ بیست و پنجم فروردین از سال دو و بیست و سوم رمضان است. حرفهایی هست که از بس ساده به دست ما رسیده آن را ناکارا میپنداریم و باید عمری بگذرد تا باور کنیم، نسخه همانی بود که روز ابتدا در همان قدم آغازین به ما گفتهاند. انگار باورمان نمیشود که پاسخ از همان آغاز همراه ما بوده و به خیالمان باید جملهای عجیب در زیر سنگی بزرگ بر روی قلهای رفیع باشد که بپذیریم، حق است!
حضرت مربی
در هفته پانصد و شصت و دوم مشق شد که تمام راهی که سالک سپری میکند برای آن است که دست از القاء خود به هستی بردارد و به عکس پذیرای القاء هستی به خود باشد. انسان راهنپیموده همواره خودش را القا میکند به رخدادها، به کلمات، به اجزاء عالم و تصورات خودش را حقیقت میپندارد و این نامرئیترین بتی است که باید شکسته شود. پیمودن است که ما را مهیا میسازد تا بپذیریم حقیقت چیزی است در بیرون که ما باید پذیرای آن باشیم. عبادت آنی است که از بیرون بر ما میتابد و نه لزوما آن مناسکی که از ما بر بیرون حمل شده
یا فانوس ...
این راه تاریک در دریای طوفانی چگونه سپری خواهد شد. به لفظ ساده است؛ مراقبت، مراقبت، مراقبت ... این همان کلمهای است که از ابتدا گفته شده اما فهم آن برایم دشوار بوده – و هست – که مراقبت از «چه» و «چطور» و پانصد شصت و دو هفته سپری میشود از آن هفته که هربار چیزکی از این مراقبه فهم میکنم اما هنوز مراقبت نشده است آنچه باید بشود. اعداد گاهی فریبنده است و آدم میپندارد که بابت فرسودگی در مسیر، از مقصد طلبکار شده اما به واقع فخری در عددها نیست تا زمانی که صمد نظر نکند. بر هفته پیش رو نظر فرمایید که تهیدستانه به استقبال فطر میروم.