مولای من سلام
جمعه پانصد و شصت و یکم مقارن با هجدهم فروردین سال دو رسید؛ آنگاه که ماه رمضان در آسمان قرص بود. من آن صخره نوردم که ریسمانی به دست دارم برای روز افتادن و هر جمعه میخی میکوبم که از وحشت پیمودنم کاسته شود. امشب در مشارطه نشسته بودم و عمر را پیشپیش تماشا میکردم و رسیدم به آخرین جمعه سال جاری که باید جمعه ششصد و دهم باشد. هولناک است که نمیدانم کدام جمعه آن جمعهای است که پس از آن رزق تنفس تمام شده و دم و بازدمی در کار نیست و شوقناک است که میپندارم این سلسله تمنا به محضرتان ابدی است
آقای من ...
آدمی باید افقی به وسعت ابد و جاهی به بلندای لایتناهی در منظر داشته باشد که هرگز از پیمودن باز نماند. اگر جنابتان شخصی در دسترس و مشهود بودید و قبای غیب بر دوش شما نبود آنگاه مخاطب در نگاه ظاهربین من متناهی مینمود. آنچنان که مشهود بودن صوری اجداد مطهرتان؛ خلق را سرگرم متناهی نمود. غیبت ضرورت داشت تا آدمی میل نامتناهی کند. ولی غایب، آشکارترین نماینده خداوندگار است!