مولای من سلام
یازدهم آذرماه سال یک، مقارن است با اولین یادداشت از سال یازدهم!
ده سال تمام، گذشته است از اولین جمعه که حیران بودم آن تماشای گنگ شبانه را باید چه تعبیر کنم و اصلا چرا باید این مشق در معرض تماشا باشد؟ بارها و بارها در این راه بلند، بیت درخشان حافظ در خاطرم میآمد که:
چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود
نداستم که این دریا چه موج خون فشان دارد !
در عوالم کودکی و نوجوانی، همواره مسیرها کوتاه است و راهها هموار. یادم هست معلمها و کتابها از مکاشفاتی روایت میکردند که فیالمثل کسی چهل روز به چله نشسته است و بعد دیداری حاصل شده یا چهل هفته سفری و زیارتی داشته و چنان و چنان شده و صد البته کار ما انکار ایمان این و آن نیست. هرکه هرچه چشیده، به قدر طاقتش بوده و گوارای جانش
آقاجانم ...
در این مقیاس میپنداشتم که راه من نیز کوتاه است و چند صباحی طی میشود تا بچشم آنچه دیگران چشیدهاند. اکنون اما اگر کسی بپرسد از این راه پرپیچ و خم چه آموختی، میگویم آنکه دریافتم مراقبت به مداومت است. تا ملاقات مرگ، تمامی ندارد. و اگر به همین پاسخ اکتفا نکند و بیشتر بپرسد که فلانی!حال این یک دهه مداومت برای تو چه ثمر داشت؟ میگویم جانم را سعه داد تا با غیبت روبرو شوم.
حضرتِ امان
دریافتهام که جانها تابِ غیبت ندارند. غیبت چنان سترگ و جانفرسا است که آدمی جان مواجهه با آن را ندارد. اینچنین است که هزار قصه حاضر می شود تا غیبت را برای خود به سر آورند. از تصرفات خیال و تعبیر حوادث به میل نفس تا انواع بدعتها از بابیت گرفته تا نیابت و ولایت و... ناشی از عدم استطاعت مواجهه با حقیقت غیبت است. سویِ دیگر این سکه نیز میشود انکار!آنکس که حضور ولی غایب را انکار میکند با آنکه برای غایب، باب و نایب حاضر، تصور میکند هر دو در یک امر مشترکند و آن تاب نیاوردن در مواجهه با عظمت غیبت است.
سالار من
شاید غیبت آن امتحانِ عظیمی است که در اسطوره آدم روایت شده. آدمی که تاب نمیآورد غیبتِ خداوندگارش را پس با شیطانِ خویش مرافعه میکند و سرانجام ساقط میشود به سرزمینِ نزاعها! یعنی زمین. انسانِ در عصر غیبت، قصد عبور از آن پل لرزان و باریکی را دارد که آدم از آن افتاده است یعنی پل طاقت بر غیبت. برخلاف روایت رایج، غیبت نه حاصل عجز رب از در امان نگاهداشتن ولی است و نه حاصر قهر در برابر ناسپاسی مردم؛ بلکه غیبت، اعتماد دهر است به عقل انسانی که مجال یافته تا غایب از «بیرون» شده و گوهر انسانیت را از «درون» ظاهر کند. به قول جلالالدین بلخی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
در خود بطلب هر آنچه خواهی که توئی
آن آدمی که کرامتش نه جهیدن برقی است و نه شفای دردی. نه دیدن شبهی در تاریکی و نه پیمودن راهی بر برکه آب؛ بلکه کرامتش تاب آوردن در غیبت است. آن موسی که طورش نه در بیرون بلکه از میان سینه شعله میکشد و عصایش نه اژدهای فرعون که اژدهای خودش را میبلعد و مصافی دمادم در عقل خود را تجربه میکند.
آقایِ من ...
حاجتی نیست که جنابتان استجابتید. دوست داشتنت را دوست دارم و سال یازدهم – شمسی – را آغاز میکنم. چه بسا چند هفته قبل به مناسبت آغاز دهه دوم قمری همین را گفته باشم اما اگر نگفتم اینجا مینویسم که چه خوش است فرصت باشد ... عمر باشد ... دهه دوم هم به پایان برسد و ببینم یادداشت سال یکهزار و چهارصد و یازده چه تفاوتها با امروز دار