مولای من سلام ...
هفته پانصد و سی و نهم منتهی به سیزدهم آبان سال یک به مشق بسیار دشواری سپری شد. مشق آمده است که باید دل از مقبولیت برید. در آغاز به نظرم ساده آمد اما هرچه بیشتر تعمق میکنم، گویی دشواریهای آن بر من آشکارتر میشود. دل بستن به شنیدن تمجید و اخذ تایید، شرک خفی است. آدمی را بنده خلایق میکند و چه بسا کسی به ظاهر سلطان است اما به واقع در عبادت مریدان خویش درآمده و برای اینکه اطرافیان او را چنان تصور کنند که نفسش میل دارد، پس به هزار ادا و ریا و استثمار و استکبار مبتلا میشود.
آقای ِمن
گرچه مطلع شدم و دانستم که گاه بیآبرو شدن هم میتواند طریقت سلوک باشد؛ به این نحو که مانع شود از منیّت و مدعای بیجا؛ اما این طریق، عجیب صعب است. ایکاش کار به آنجا نرسد که علاج بیآبرو شدن در میان مردمان باشد اما اگر به آنجا رسید، کاش آبرو بریزد اما آدمی در ورطه طاغوتشدگی و انانیت، غرق نشود.
حضرت مربی
همچنان خود را به شما میسپارم و سرمشق را، به حد وسع، مشق خواهم کرد. از شما پنهان نیست که انس گرفتهام به مقبولیت و تایید شدن. به تشویقهای جماعت اطراف بابت توانستنها. قانعم نسبت به ضرورت این مشق اما راه پر خَمی است که نیازمند مددم.