زنگ آخر که می خورد، کیف هایمان را روی دوش می انداختیم و با اشتیاق از درب بزرگ آهنی مدرسه بیرون می تاختیم. تا پیش از درب آهنی، همه چیز یک سطح بود. بچه های هم قد و قواره، هم سن و سال و بعضا با روپوش های یکرنگ و شبیه یکدیگر. اما از درب که می گذشتیم...
حالا دیگر بخت و اقبال همه یکی نبود. خوشبخت ترین هایمان، آنهایی بودند که والدین شان بیرون درب منتظرشان بودند. چشمانشان میان سیل بچه های مدرسه ای دو دو میزد. چشمشان که به مسافر کوچکشان می افتاد به اشاره ای خبرش میکردند. متقابلا خیلی از بچه ها هم چشم انتظار بزرگترشان بیرون می آمدند و تا نمی دیدنشان، دلشان آرام نمی گرفت.
آقا... من این روزها ؛ درب آهنی روزگار که باز می شود و میبینم هرکس برای خودش ولی نیم بندی یافته و دست در دستش راهی می شود عجیب دلم میگیرد. سرم را میگیرم به سمت آسمان و می گویم، کاش بودی!
نفرمایید خورشید پشت ابر و فیض علی الدوام انسان کامل و... بله بله؛ اینها همه جای خود. اما عوامی ما را سیراب نمی کند بزرگوار.
آنچه من امروز کم دارم از جنس «شبان» است و نه از طبقه «موسی». تو کجایی تا شوم من چاکرت؟ | چارقت دوزم کنم شانه سرت؟ | دستکت بوسم بمالم پایکت؟ | وقت خواب آید بروبم جایکت؟ | ای فدای تو همه بزهای من | ای بیادت هیهی و هیهای من ...
تقصیر من نیست که نوشته ام دلگیر است. تقصیر فرصت است که به غروب جمعه مجال داد. انگار تفاوتی نمی کند اهل کدام دین و مذهب و مسلک باشی. هرچه باشی، غروب جمعه برایت دلگیر است. یک دلگیری از جنس این جمله: «باز هم نشد...»