| جمعه نویسی |

شرح جمعه به جمعه از یک سفر

مولای من سلام

می‌دانید به عمد این مشق را در واپسین دقایق جمعه هر هفته می‌نویسم که در محاسبه پایانی حاصل جمع هفته خویش را مشاهده کنم و مگر «جمعه» بجز مجال «جمع» بینی است؟ هفته‌های متعددی نظیر این هفته که به پایان رسید، به وقت محاسبه، آزرده‌ام از اینکه بسیار با مشارطه‌ام فاصله دارم. اما گاهی هم با خودم می‌گویم، مگر نه آنکه اراده‌ای داریم - فائق بر هر اراده - که او می‌گوید باش پس می‌شود؟ چه بسا آن کارها که به خلاف مشارطه رخ‌داده انشاء او باشد. من اراده داشتم به نوشتن‌ها و گفتن‌هایی که به وهم خودم مشغله‌ها مزاحم شد و آروزهایم محقق نشد اما چه بسا آن کلمات در آن وقت باید نانوشته می‌ماند و آن جملات در آن موعد نگفتنی بود. حکم آنچه تو فرمایی ...

جان ِمن

سالها قبل مردی از مردان خدا را دیدم که در چند ساعت تعلیمی فرمود و گفت همه گفتنی‌هایم همین است. ابتدا با خودم گفتم که همه درس همین چند دقیقه بود؟ و البته پس از آن، دیگر دیداری نیز پدید نیامد. امروز می‌دیدم که سالها گذشته اما من در همان مشق لنگ مانده‌ام. به قول حافظ جان «چو عاشق می‌شدم گفتم که بردم گوهر مقصود» و چقدر طریق، در کلام ساده و در مقام عمل دشوار است. این دشواری نه به سبب بی‌عاری و بی‌توجهی من بلکه گاه به سبب دشوار و دشوارتر شدن زمین بازی است. فی‌المثل مشق ِغضب می‌رسد و اما عرصه برانگیختگی غضب شعله‌ورتر می‌شود.

نمیدانم غایت این طریق کجاست که اگر غایت به اراده من بود که وارد در بازی طمع شده شده بودم. او اول است و آخر. اصالت با همین پیمودن راه است و مقصد، مسافر بودن ِمدام.

حضرت ِمربی

جمعه پانصد و سی و ششم منتهی به بیست و دوم مهر سال یک است. به سال شمسی، چهارشنبه‌ای که سپری شد عاشورا بود و جد شهید، همچنان در غربتی مدید است. کدام غربت والاتر از آن که یزیدیان دوران بگویند «یاحسین»؟ و اما امروز که هفته به آخر رسید آستانه میلاد مقام خاتم است. مصیبت بر سر خلق می‌بارد از نفهمیدن سرّ خاتمیت! و پناه می‌بریم به جنابتان از نافهمی و جهل ِبر نافهمی. و متوسلیم به جناب ِصادق در تمنای صدق.

اما امروز که متوجه مقام رسول بودم، بیش از هرچیز جایگاه آن بانویی در ذهنم متجلی شد که به نبی فرمود، تو بر کار رسالتت باش که ثروت من ضامن ِخلوت و نبوت توست. آخ از خلوت‌های به یغما رفته و از دست‌های تنها در به دوش کشیدن خورجین معیشت. نمیدانم چرا در تمام این سالها، قلم به تکریم و عرض ادب محضر حضرت خدیجه نگردانده‌ام. عجب غفلتی. شاید باید می‌رسید این روزها که مقام ایشان را با جان درک کنم.

حضرت ِپناه

آنان که تردید ندارند، عقل ندارند.

هرکه بهره‌مند از عقل است، لااقل در خلوت خویش با «مبادا» می‌اندیشد که مبادا حقیقت جز این باشد که من یافته‌ام. همه بضاعتم را در تشخیص به کار گرفته‌اما اما مدعی «همین است و جز این نیست» نیستم! تمنای هدایت دارم. ما نیستیم که بر حقیقت غالب و مسلط می‌شویم بلکه این حقیقت است که ما را قابل می‌بیند در آشکاری. ما را - به عافیت و لطف - قابل بفرمایید. دوستت دارم.

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه بیست و دوم مهر ۱۴۰۱ساعت 23:39 |