512
مولای من سلام
پانصد و دوازدهمین هفته منتهی است به اولین جمعه از چهل و دو سالگی. لنگ لنگ به پیمودن طریق مداومت دارم آنچنان که لزوما بازتکرار چشم بسته این و آن نباشد. پر سوال و امیدوار، راهیام. آقاجان، اصلاً بنده بی سوال، رسول میخواهد چه کار؟ ولی و امام میخواهد چکار؟ مهمتر از همه اینها، عالَم بی سوال، انسان میخواهد چه کار؟ انبوه فرشتگان بیسوال مشغول مشق بودند. یکبار هم که سوال کردند فرمود من میدانم و شما نمیدانید پس سجده کنید. آن کس که سوال ندارد سالک نیست. چه فایده اگر سوال دیگران را عاریه بگیریم و به جواب دیگران هم اکتفا کنیم. این آغوش گرفتن سایه ی سلوک است و نه خود سلوک.
سوال کرامت انسان است.
آقای من
در محل ما پستچی شریفی است. از آنها که خلق خندان و روی گشاده دارند. امین و پرتلاش. از دیدنش ذوق میکنم و مشتاقم دقایقی هرچند کوتاه را به هم صحبتی با او صرف کنم؛ حتی وقتی نامه برای همسایهها آورده و با هم کاری نداریم هم از خوش و بش با او ذوق دارم اما همه این تعامل و مراوده در خدمت «نامه» است. در نهایت آنچه موضوعیت دارد این است که ایشان بستهای آورده که من باید تحویل بگیرم و نزد من گشوده شود.
حضرت سِرّ
مقام شریف ولی و امام و رسول جای خود اما همه این مراوده ثقل دیگری دارد. مساله آن پیامی است که ایشان حامل آنند. عجب است که عمدتا مشغول قاصدیم اما از قصد غافل. نسبت ما با کلمه وحی و کتاب الله فرع شده است و این شاید به سبب خامی عقول ماست که توان جولان در مرتبه معقولات را نداریم و با توسل به محسوسات آرام میگیریم. حضرت مربی مرا به انس با این کتاب مدد فرمایید که موی صورت سپید شد اما سر به هوایی و روسیاهی باقی است.