مولای من سلام ...
جمعه آغازین رجب است. نیم هزار هفته برایتان نوشتهام. حالا جمعه پانصدم مقارن با نیمه بهمن سال صفر. با راهی که میروم در صلحم. چنان که گویی در میان ظلمات کویر، راهی را یافتهام که به فانوس پیشداری روشن است.
از سربالا و سنگ و خار راه گاه زخمیام و از سربه هوایی و رکود و کمهمتی خود شرمسار و ملول اما راه همین است. یا دقیقتر آنکه شیوه پیمودن همین است. افزودن مدام بر خویش. آموختن بیتوقف. همان مثال همیشگی، هستی دست به تیشه برده است و آرام آرام و با حوصله بنا دارد که از تخت سنگی، آدم بتراشد. شیون میکنم که چرا میکوبی و چون خردهها میریزد ذوق میکنم که پس حکمتش چنین بود.
آقای ِمن
شاید در تمام این پانصد هفته نگفته ام آن چیزی را که در این منزل نیمهزار میگویم. مرا مدد فرمایید برای درمان ِنقصان شجاعت. برای طغیان علیه ترسهایی که بلاهای زندگی نرم نرمک به جان ریخته است. عمر که از نیمه میگذرد مصلحت بسیار میشود و عافیتهای افزون. گویی جرات تجربه کردن ناتجربهها به اقل میرسد و همین آفت کافی است که آدمی در گذشته خویش متوقف ماند. پس شما را دست به دامانم