| جمعه نویسی |

شرح جمعه به جمعه از یک سفر

مولای من سلام

جمعه چهارصد و نود و چهارم سرآغاز زمستان است. سال به شتاب تمام شد. اصلاً از یکجایی به بعد انگار عمر به شتاب سپری می‌شود. مانند دقایق پایان امتحان که ساعتها می‌دویدند. مانند سرازیری که ماشین خودش شتاب می‌گیرد. مانند دویدن در سراشیب دامنه که حتی اگر بخواهی هم نمی‌شود ایستاد. حالا هم انگار عمر به شتاب می‌گذرد. بسیار پرشتاب‌تر از روزهای نوجوانی

از شما چه پنهان که از گذشتنش ناراضی نیستم. یعنی تصورم این نیست که باید زندگی بسیار متفاوت‌تری می‌کردم و نکردم. چیزهایی هست که برایم «‌ای‌کاش» است. ای‌کاش بیشتر سفر می‌رفتم. ای‌کاش رنج و گرفتاری چنان نبود که وابسته روز و شب بیمارستان و درمان باشم. ای‌کاش آرامش چنان مانا بود که توشه برای کابوس‌های شبانه باقی نمی‌ماند.

آقای من

اما من ِامروز ثمره تمام ای‌کاش‌های نشده است. اگر زندگی آرام بود، درد نبود، اسیر بیمارستان و درمان نبودم، مرگ بارها نفس به نفس ننشسته بود، اوقات مکرری در سفر و سیاحت سپری می‌شد و چنین حبس مانی و خانه نشینی پدید نمی‌آمد، آنوقت سهم من از هستی چیزی جز آنچه که اکنون بود می‌بود و لزوما آن سهم افزون از امروز نبود.

یا جان

مربی دیگری است. این عالم است که آدم پرور است. وقتی ربّ مربی سیر تربیت را اینگونه پسندیده دیگر چه جای چون و چند. القصه آنکه نه میلم هست که کندتر بگذرد، نه به عقب باز گردم. فقط مدد فرمایید که هر روز را به بهترین همان روز بگذرانم. برای «بهترین» هم فرض پیشینی ندارم. چه بسیار چیزها که من تصور می‌کردم بهترین است و چند صباحی که گذشته برای خلاصی از همانی که بهترین می‌پنداشتم، دست به دامنتان شدم.

حضرت امان

گاهی فکر میکنم زندگی پرشی است که باید بی دورخیز به استقبال آن رفت. چون نمیدانیم به چه ارتفاع و به کدامین سو پرش مقدر می‌شود. کار را سپرده بر شعور مستتر در این عالم فرض می‌کنیم که آنکه مربی است، پَرشی بیش از طاقت بر کسی تحمیل نخواهد کرد

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه سوم دی ۱۴۰۰ساعت 23:45 |