مولای من سلام
انگار که آینه گرفته باشند در مقابلم، یک به یک نقصها و قصورها و کاستیها و اشتباههایم را در آن میبینم. به گمانم ما نقطهای نداریم که آدمی بگوید دیگر از این نقطه به بعد خطایی نخواهم کرد. بلکه میشود فاصله خطاها را بیشتر و شدتش را کمتر کرد. آنچنان که آهسته آهسته رو به رفع گذارد.
شاید این جملاتی که من در هفته چهارصد و شصتم مقارن با دهم صفر و بیست و ششم شهریور سال صفر مینویسم به خیال کسی چنان پیش پا افتاده باشد که نیاز به صرف چنین راه بلندی نباشد برای گفتنش. اما مساله آن است که میان گفتن تا زیستن فرق است. فرقی به بلندای سالها فاصله و عمری پیمودن. لکن عزت نفس را این روزها طور دیگری می فهمم. در هیچ رابطهای کمال نیست مگر آنکه عزت حفظ شود. خواه این رابطه کسب و کار و معاش باشد، خواه معاشقه و مراوده عاطفی.
و اما عزت آن چیزی است که یک جا جمع است. یعنی خردخرد منکسر میان این و آن نیست. مَنْ كَانَ يُرِيدُ الْعِزَّةَ فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمِيعًا. مانند متاعی که منحصراً در دکان یک تاجر میشود یافت. دست این و آن نیست. هرکه بخواهد همهاش را از یکجا باید بخرد. من حالا این را طور دیگری میفهمم. آنطور که بندبند وجودم توبه دارد از هر عزتی که پاس نداشتم. آن کس که در خودش عزت ندارد، الله ندارد. هرکس به اندازهای که عزت دارد الهی است. و دلم برایت تنگ است آقا ... سخت بیمصاحبم ...