مولای من سلام
بیست و چهارمین روز از مرداد نود و نه مقارن با جمعه چهارصد و سوم است. این هفته قلمم روان بود، خوب نوشتم به لطف خدا اما همچنان مشغلههای معاشی مانع توجه و تمرکز است. نمیدانم چاره چیست آقاجان و به ستوه آمدم. یک سمت وضعیت ویران ِایران و اقتصاد نا امن و مدیریت تا بیخ نابلد رجل بلاد مانع است از آنکه تصمیم قاطعی بتوانم بگیرم و دیگر سو، کار زیاد است و عمر کوتاه و میترسم به افسوس ختم شود این بطالت ِبه ظاهر کار!
یکشنبهای که گذشت، اعلام کردم که دیگر قصد همراهی و همکاری ندارم، حالا که تقدیر به خانه مانی حکم کرده چرا سر جنگ داشته باشم. این حیله دورکاری هم شده است بهانه که ما را در خانه خودمان هم گروگان بگیرند. اندکی پس انداز دارم و در طول ایام هم امیدوارم به لطف رزّاق خرده کارهایی از دستم برآید. نمی شود هم زمان به شمال و جنوب دوید. نمی شود رو به چپ راست، توامان برگرداند. نمی شود هم تنور مال خواهی را گرم نگاه دات و هم آمال کمال خواهی را پیش برد. اگر بنا به گذشتن از یکی به نفع دیگری باشد، کمال را خواهنم
یا صراط
چند روز قبل در جایی شنیدم که میگفتند حافظ پیر راهی داشته که عمدتا نامش را پنهان کرده و تنها در غزلی اشاره داشته که آن خضر طریقت، مولای ِنجف است. این را که شنیدم گویی خنکایی در قلبم آمد که تسلای حرارتها و رنجها بود. حق داشته است حافظ؛ مگر میشود کسی نمک ِعلی در جانش باشد و غیر او برایش طعم بگیرد؟ در محضر خورشید، تمنای شمع بی حاصل است. شاگردی هم به حوالت شما عالی جنابان رواست. بفرمایید اینجا زانوی تلمذ بزن، چشم. بفرمایید بگذر، چشم. چه بسا خوش باشد این بیت که
هرچه در این راه نشانت دهند | گر نستانی به از آنت دهند
جناب وفا
خانهزاد شما بودن، لطف ابدی است. مگر نه اینکه هنوز هم جناب قنبر، غلامانه در خدمت مولا علی است. با قامتی تکیده و کشیده، رخی استخوانی، دلی روشن به خلاف ِصورتی آفتاب سوخته، در رکاب آقای خود است. خضر آنی است که ابدی باشد. استاد آنی است که به دنیا تمام نشود. امان آنی است که متصل به بیکران باشد. ما را از آنچه حافظ چشیده بنوشانید آقاجان