| جمعه نویسی |

شرح جمعه به جمعه از یک سفر

سلام علیکم...
آقاجان... به شما که نمی شود گفت جایتان خالی که آنجا که خالی از شما باشد، عدم است. اما بگذارید عوامی بگویم جایتان خالی؛ شبها می نشینم برای خودم  دشتستانی میخوانم و دو بال خیال را با دوبیتی های باباطاهر صفا میدهم تا بگردند در هفت آسمان و از گذشته تا به حال و از حال تا به آینده. این لطافت وجود چه خوش نعمتی است که اگر نباشد، ظرافتهای هستی در جان ِ کسی مشهود نخواهد شد. حرفهایی هست که از نسوخته بر نمی آید. جنس بیابانی دارد. زیر سقف عافیت خانه نشینان جوانه نمیزند؛ انگار واژه ها عطر خاکستر دارند:

مو را ای دلبر مو ، با ته کاره                  وگرنه در جهان بسیار یاره
کجا پروای چون مو سوته دیری           چو مو بلبل به گلزارت هزاره


***

دگر اخت شده ام با جمعه نویسی. هفته از نیمه که میگذرد، زیر لب نوشته را زمزمه میکنم. از سحر جمعه دیگر لحظه لحظه ام جمعه نویسی است و اگر مانند امشب کار به نیمه شب رسد که روز کامل به برهم چیدن جملات میگذرد. مانند وعده های عاشقانه عهد نوجوانی که زیر لب بارها و بارها گفته ها را مرور میکنی و چون به آخر می رسی دوباره از آغاز.

از دیشب نشسته ام و دوباره تمام جمعه نویسی ها را مرور میکنم. گویی یک سفرنامه باطنی است. هفته های نخست نمیدانستم اصلاً از چه باید بگویم. حیرانی بود و مشتاقی. فرمان «قل» از آن سو و قل‌قل اضطراب از این سو که چه باید گفت؟ ماحصلش تمام پریشانی میشد چند پارگراف گفتنی و والسلام. اما حالا گویی به هم آشنا افتاده ایم آقای من. گویی اینبار موسی و شبان به هم خوش ساخته اند و نامه های هفتگی از جانب شبان است به پیشگاه موسی.

درست در آن زمان که غمی صعب و سخت از ناملایمات زندگی بر دلم هوار بود که همچنان نیز هست و روزها جگر گوشه ام را به دوش می کشیدم و شب ها غصه اش را به سینه! راه عافیت در برابرم ناهموار و به قهر از هرچه گوش و چشم در زیر آسمان خداست؛ عزم داشتم که سفره کتمان پهن کنم به توصیه شیخ که مرقوم نموده بود «استعینوا على حوائجکم بالکتمان»؛ بر روزگار بی قرار خود مشتعل بودم:

همه روزم فغان و بیقراری               شوان بیداری و فریاد و زاری
بمو سوجه دل هر دور و نزدیک        ته از سنگین دلی پروا نداری

یکباره ندانم این ماجرای جمعه و جمعه نویسی از کدام سوی هستی فرا رسید که حاصل تا به اینجا آمد. حالا شما نه آن مولایی هستید که به نقش قافیه در پایان هر مجلسی دعایی به فرج شما نمایم بلکه عزیزی هستید که اگر بر همه روزهای من غایب باشید، به جمعه ام حاضرید و در متن زندگی من و نه بر دیباچه ای جدا از اصل مطلب و یا صرفا یک جمله زینتی در صفحه اول و یا یک تقدیم غیر جاری در متن که بگویم : تقدیم به مولایم، صاحب العصر...

و اسئلک الامان از این «عصر» که نامش به «خسران» پیوند خورده است. وَ الْعَصْرِ. إِنَّ الْانسَانَ لَفِى خُسْرٍ. إِلَّا الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ. راه منحصر به همین دو کلمه ایمان و عمل نیک است. 

حضرت استاد؛ مشق این هفته همین بود که دریافتم اگر غایت کمال در عقل نظری را که همان ایمان است، بخواهیم در یک کلمه خلاصه کنیم آن کلمه «حق» است و اگر گوهر تمام عبادات که همان عمل صالح است را بخواهیم در یک واژه خلاصه کنیم آن واژه «صبر» است و ما وارثان مولای خویشیم که وصیتمان فرموده به همین دو عبارت: تَوَاصَوْاْ بِالْحَقّ‏ِ وَ تَوَاصَوْاْ بِالصَّبرِْ.

آقاجان...
من اگر به حال خویش باشم، امیدی به سرانجامم نیست. یک لحظه که خوف ِ بی تویی بر جانم می افتد، زبانم به ناله و شکایت باز می شود. چون کودکی که تا کام به شیر مادر دارد آرام است و تا رها شود در فغان:

حال دل را با کسی گفتن چه سود           آتشی سوزانده ما را هرچه بود
نی هوای خواب ناب ِ دشت ماند             نی به قله می رسد پای صعود
در جوانی که قیام عمر بود                   قامتم خم رفته در قوس سجود
شهره شهرم، حسام الدین منم           هرکه دید از دور گفتا: دود! دود!

مولای ِ خوب ِ من... مرا تا هستم، باش...

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه یازدهم مرداد ۱۳۹۲ساعت 23:45 |