| جمعه نویسی |

شرح جمعه به جمعه از یک سفر

مولای من سلام

چه خوش است به سوی پیری رفتن با سلام و ادب محضر شما. قدم قدم تا گور به اتکاء نور شما. چه بیم‌هاست اما از آنکه مهلت تمام شود و این خامی به پختگی نرسد. آغاز سی سالگی بود که امر به مشق شد، حال آهسته آهسته سالهای منتهی به چهل سالگی فرا می رسد و علی القاعده باید بلوغ فرا رسد اما هنوز لنگ لنگ می‌رویم! شانه‌هایمان خسته از بار دنیاست و هرچه به انتها می رویم، شوق بار زمین گذاشتن بیشتر می شود اما اضطراب ِروسیاهی را چه کنیم؟ ظاهر است که هنوز جوانی به سر نیامده اما چقدر درد کشیدیم آقا... چقدر درد ... درد ...

 

جناب ِصاحب

در خیل پیران و عالی‌مقامان و ریش سپیدان، جایمان نیست و در میان همسالان نیز حرفمان نیست. از آن مانده‌ایم و از این رانده. چه خوش که مجال ِمشق های هفتگی باقی است والا دق می کردیم حضرت آقاجان. و اکنون نیز مجال دیگر است و جمعه سیصد و بیست و نهم مقارن با بیست و چهارم اسفندماه هزار و سیصد و نود و هفت، آمد و این آخرین جمعه از سال نود و هفت است و سالی دگر سپری شد.

 

حضرت ِسرّ

در آن آیه شریفه آمده است «قالَ أَوَلَمْ تُؤْمِنْ قالَ بَلي‏ وَ لکِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبي‏» که خداوند از ابراهیم پرسید، آیا ایمان نداری؟ و ابراهیم فرمود بله، ایمان دارم اما برای اطمینان قلبم تقاضا دارم و سپس چهار پرنده را درهم شکست و برهم کوفت و در سر کوه گذاشت و قصه به انجام رسید. بعد اهل بحث و درس و تفسیر به گفتگو پرداختند که ابراهیم اگر پیامبر بود پس به چه تردید داشت که برای رهایی از آن و اطمینان قلب، از خدای ِخود معجزه خواست.

خدا داند و اولیای ِاو اما چه بسا اینگونه باشد ...

هرچه روح تعالی می پذیرد در برابر مبداء خود، خاضع‌تر و خاشع‌تر می‌شود. سالک هرچه از علم روشن‌تر باشد، بر ظلمات خود واقف تر است. اینگونه است که انگار هرچه بیشتر می رود، خودرا دورتر می‌بیند. عامی می‌پندارد که خدا چون بنده‌ای گوش به فرمان و دست به سینه، کنار سجاده او نشسته است اما خاص می‌داند که استقلالی از خداوندگار نیست و هرچه هست را باید در نفس خود پیاده کند. پس عجب نیست که ابراهیم هرچه پرواز می‌کند، خود را کمتر می‌بیند.

آهسته آهسته بشارت‌ها می‌رسد آنگونه که سالک را خبرها می‌آید که منظور ِنظر ِرحیمی است. اشاره‌ها و نشانه‌ها دلالت دارد بر آنکه خبری در راه است. در قلب، وارداتی هست که مردد می‌ماند که کدام مغشوش است و کدام بی غش. اگرچه ساحت ابراهیم به تبع عصمت از هوا و تردید بری است اما گویی زبان حالش را حافظ بیان نموده است که:

چون من گدای بی نشان، مشکل بود یاری چنان

سلطان کجا عیش نهان، با رند بازاری کند

از کجا مطمئن باشم که من همان خلیل ِبرگزیده‌ای هستم که بشارتش در آسمانها پیچیده؟ آنچه محل شک است، توان و اقتدار الهی نیست بلکه مقام و رتبه ابراهیمی است. او نه در رب خود بلکه در وسع خود تردید دارد. آیا من همانم؟ آیا پرنده اقبال بر شانه من نشسته است؟ آیا خداوندگار مرا برگزیده است؟ تردید ولی ِالهی در ولایت الله نیست بلکه در وسعت خود است. پس اگر ابراهیم همانی باشد که باید، پس به طلب او پرنده برهم کوفته را حیات خواهد رسید که ولی ِخدا احیاگر است.

 

حضرت پناه

اگر این منظر حق باشد، آنگاه ابراهیم گفته است که آیا من آن برگزیده تو هستم که به طلب ِمن، مردگان احیا شوند؟ پس ندا می‌آید که قالَ أَوَلَمْ تُؤْمِنْ؟ آیا ایمان نداری؟ صد البته ایمان دارد والا مخاطب وحی نبود و می گوید قالَ بَلي اما در عرصه عشق و طلب، غایت و اختتام متصور نیست. هرچه دهند، بیشتر طلب است‏ وَ لکِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبي‏.

 

آه ... مولا

خوشا به جان ابراهیم که اطمینان یافت بر آنکه مقبول خداوندگار خویش است. خوشا به حال آنانی که آوازشان این است:

مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا

سایه او گشتم و او برد به خورشید مرا

 

آقاجانم

آقاجانم

وساطت کنید که بپسندد و پسندش را نشان دهد آنچنان که قلب آرام گیرد. نشود که بعد از عمری گدایی، شیطان ریشخند زند به کاسه تهی که در دست داریم. الامان از کاهلی؛ الامان از پراکندگی؛ الامان از هم نفس و هم صحبت نااهل؛ الامان از غضب و خشم والامان از انانیت و مننیت. از خود به تو پناه می‌برم. در بزنگاه ِدشواری هستم و اگر بنا به شدن باشد به لطف الله می شود نه به استحقاق بنده. مددتان نباشد، گره‌ای باز نمی‌شود. نود و هشت را سال ِوصل بخواهید که خواست شما، سرنوشت محتوم است. یاحسین ...

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه بیست و چهارم اسفند ۱۳۹۷ساعت 1:17 |