| جمعه نویسی |

شرح جمعه به جمعه از یک سفر

در خانه اگر کس است ... یک حرف چرا؟ که من را با شما حرفهاست. غربت زده را کجا یک حرف بس است!؟

یک هفته به دوش میکشم که یک جمعه با شما تقسیم کنم. قدر کشتی را ، طوفان زده می داند. قدر کریم را ابن سبیل. غریق نجات، غایت آمال غریق است. در شهری که نصیب افتاده، تیپا است؛ افتاده نواز، اگر غایب هم باشد، سالار است.

به پندارمان ناپیدا تویی. مرثیه در فراق خورشید نوشتن شده است، فستیوال. دعای برای چشم روشنی مان شده است سمفونی. مناجاتمان را حرکات موزون گرفته، عزایمان را ادا. خلاصه از صورت همه چیز جمع است اما هیهات از ماهیت. اگر سلسله کتابهای آسمانی به ختم نرسیده بود، یحتمل در کتاب بعدی داستان قومی بود که به غضب در دل نهنگ گرفتار بودند و بجای توبه، شکم نهنگ را آذین می بستند.

دریغ از «فنادی فی الظمات ...» که ما جای آنکه از خدا طلب کنیم، نهنگ روزگار ما را قی کند؛ تا از این حفره تاریک ظلمت به در آییم؛ ختم مناجات گرفته ایم که الهی ناجی ما را در دل نهنگ فرود آر! نشسته ایم که بی آیی. خبرمان نیست که چشم انتظاری که بیاییم! امان از «ظلمات الوهم»! چه چاره جز استغاثه که «نجیناه من الغم»؟

بزرگوار... درد دارم. درد ... در روزگاری اسیریم که اطبا همه درمانده اند از درمان. مرهم را حواله میدهند و دارو را نشانی. همه نسخه نویسند، دریغ از یک دست که نوازشش شفا باشد به مطب هرکه می روی می گوید یک دارو مینویسم، برو و بگیر. برو و بخور. برو و بنشین. برو و پرهیز کن... خسته ام از تمام نسخه های با مطلع «برو».

سخت دلتنگ تو ام یا طبیب ... که بگویی  «بیا» که منم مرهم. بیا که منم تسکین... بگویی درد داری چون دیرآمدی... مانند پدری که فرزند کابوس دیده اش را تسلی میدهد، به نوازش بگویی... تمام شد... تمام شد...

رب حکیم، در هر کجا درد هست، مرهم را نیز مجاور قرار داده. دردی که در من است، شفایش هم باید در من باشد. من را در من راهنمایی کن. در هرج و مرج میان خویش، کیشم! تا مات نشده ام، دریاب...

یا اَب، یا آب...

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه بیست و چهارم آذر ۱۳۹۱ساعت 16:11