مولای ِمن سلام ...
هر بار که چون کودک ِگرسنه از جگر فریاد کشیدهایم، سیرآبمان کردهای. ناشکریم اگر نبینیم دست ِپنهان شما را که در آستین این و آن، دستگیر ما بوده ای. ناشکریم اگر نبینیم، زبان ِشما را که در دهان این و آن جنبیده است و دلی را حرارت بخشیده؛ اینطور است که این روزها با خودم مرور میکنم جمله سعدی علیهالرحمه را که میگفت: تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی
آقاجانم
دوستمان دارید ... نه؟
اجازه می فرمایید اینکه زبان مرد خدایی در گوش ما زمزمه میکند که «من شما را دوست دارم» و یکباره انگار باران برپنجره گل گرفتهای باریده و کدورتها می رود و نور می تابد را حمل بر این معنا کنیم که شما ما را دوست دارید؟ میشود دلمان غنج برود از اینکه مشمول مهر شماییم؟ که سخت محتاجیم به این نظر ...
حضرت ِامان
در روزهای تشویش و اضطراب، موعظهای می رسد که مگر نه اینکه اضطراب از تاریکیهاست؟ پاسخ میدهم بله و تکمیل می فرمایند که مواجهه با آدمهای تاریک و تاریکی آدمها، اسباب اضطراب است. آخ آقا ... همه روز انگار جنگ و زخم است و تنها آنانی در امان خواهند ماند که وقت سحر، سِپَر برداشته باشند والا مانند سرباز بی سلاح، در میدان نبرد محکوم به هلاکند. آن زخمی که ما از دردش در عذابیم، مرهمش را نیمه شب نازل میکنند. بیماری که وقت دارو، در خواب غفلت باشد چه ثمری دارد جز درد بیشتر؟
یا مربی ... ادرکنی!
که اگر نباشد ادراک شما، نه اکنون که مقارن با بیست و سوم آذر و جمعه سیصد و شانزدهم است بلکه هزار جمعه اگر بگذرد، نمی شود آنچه که باید بشود. به نور آنکه تشنه پرکشید، ما را تشنه معرفت نگذارید که عطش ِشما، آیین ماست.