مولای من سلام ...
گاه نه تنها تاب ِآنچه درک نمیکنیم، بلکه تاب ِآنچه درک میکنیم را نیز نداریم. ماننده پرندهای که جفتش مرده اما نمیتواند مردنش را باور کند و لاشه او را با خود میکشد، ما نیز گاه لاشه آنچه از دست رفته را با خود به دوش میکشیم
آقای ِمن
گاه آدمی جرات باور پایان را ندارد. گاه سپری شدن را نمیفهمد. پایان ِعواطف، پایان تعلقات، پایان مراحل، پایان فرصت، پایان ِتوانمندی، پایان ِخواستن، پایان ِبودن و آنکس که پایان را درک نکند، فرصت آغاز را از خود دریغ خواهد کرد.
حضرت ِجان
هرپایان، گواه بر آن است که آفرینش ما را بر آغازی دیگر میخواند چراکه موجود ازلی را پایانی نیست. پس وقتی میگوییم پایان، سخنمان از پله است. تا سپری نشود پله اکنون، نخواهد رسید پله بعد و کسی که جرات مواجهه با پایان را ندارد در دوزخ ِتوقف خواهد سوخت
آه ... جناب ِپناه
با دلی زخمی، رنجور و خلیده، جمعه سیصد و دهم مقارن با یازدهم آبان نود و هفت را به پناهندگی محضرتان سپری میکنم. مرا آنگونه تربیت فرمایید که نه ظلمی کنم و نه ظلمی بپذیرم. نه به پایانهای زودرس مبتلا باشم و نه اگر پایانی رسید، تاب باورش را نداشته باشم. مرا مدد فرمایید تا ببخشم و بخشیده شوم. مرا مدد فرمایید از جنس ِشما باشم...