حضرت آقاجان
باز دلم آمده در پیـچ و تاب انقلـب ، ینقلـب ، انقـلاب
همچــــو گیاه لب آب روان اضطرب یضطرب اضطراب
طوفان که می زند، نمی دانم در بندر چه کسی پهلو بگیرم و بر خاکِ پایدار کدام سرشتی لنگر اندازم. روز و شب به حرف با شما می گذرد که من اگر نه از سر باور به جناب شما ایمان آورنده باشم؛ از سر اضطرار جز شما بر که پناهنده باشم؟ گاه دلتنگ مونسی هستم که حضورش تسلی باشد به تدبیرش امید ساحل... در هرکجا می نگرم کسی نیست. در خانه ام می نگرم، چون نیستانِ آتش به جان افتاده «هر نی ای شمع مزار خویش شد» در خویشان کسی نیست، در خوشان کسی نیست، در دوستان کسی نیست، به هر سویی که می نگرم کسی نیست؛ ترسم به مقابل آینه بروم و ببینم آنجا هم کسی نیست!
نیست در شـــــهر نگاری که دل از ما ببــرد بختم ار یار شـــود ، رختم از این جا ببرد
کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش عاشــــــــق ســـوخته دل نام تمنا ببرد
حکایت مانند نعره کشیدن در کوه است که پاسخ، عین سوال است! به مجرد فریاد حاجت، درگوش طنین می افتد که اجابت، اجابت، اجابت... هر آنچه هست در نفس ما واقع می شود. فریاد می کشم که «أَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ» تعلیم می شود که مصداق «المضطر» شمایید که فریاد «هل من مجیب»تان بر دل اهلش سنگینی می کند. عرض می شود که اضطرار دارم و مستحق اجابتم، جواب حاصل می شود که اضطرار از عدم اجابت خودت است. تو خود اجابت نمی کنی و الا اینگونه نیست که در صف اجابت به سبب مشغله و یا بخل معبود معطل مانده ای. این چه مساله مشکله ای است آقاجان که «حاجت» و «اجابت» در یک نقطه جمع می شود گویی نام دو سر یک ریسمان است؟
ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیســــت در حضرت کریم تمنا چه حاجت است؟
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است؟
تنگناهای روزگار را نه از خدا، که از خود میدانم. گرد مختصر را به یک پف می توان پراند. اما آنگاه که قالیچه نفس در تار و پودش خاک و گرد و پلشتی را خانه داده باشد، رفتگر تقدیر را چاره نمی ماند جز اینکه نفس نا مطهر را بیاویزد و با چوب مشکلات و مکافات آنقدر بکوبد که مقام تصفیه حاصل گردد و تازه این ابتدای سفر است اما...
اما حضرت بابا
بگذار بی پیرایه ببندیم پایان این نامه پیچیده راه. بی خیال ِ تمام حرفهای تلخ. بی خیال ِ تمام راههای سخت. بی خیال تمام ِ دردهای روزانه، بی خیال تمام بغضهای ها شبانه. باران سحرگاهی را عشق است... القصه در سرانجام تمام حرفها، جمله یکی است که من، به سوی تو ام... اگر چه، گاه سربه راه و گاهی سر به هوا و اگر چه
گاهی راست...
گاهی کج ...!
شود از باد تا شمشاد گاهی راست گاهی کج به جلوه سرو قدت باد گاهی راست گاهی کج
ز بهر کندن خارا برای سجدهٔ شیرین شدی در بیستون فرهاد گاهی راست گاهی کج
عجب نبود کز آهم قامتش در پیچ و تاب افتد که گردد شاخ گل از باد، گاهی راست گاهی کج
تو دی میرفتی و هاتف به دنبال تو چون سایه به خاک راه میافتاد گاهی راست گاهی کج