حضرت سالار، سلام
جمعه سیصد و نهم، دو قدم مانده به اربعین است و میرود که چله عدم اظهار به سرانجام رسد. در هر پیچی از جاده که وارد میشوم می پندارم خامیام پس از آن پخته خواهد شد و چون به انتها می رسم میبینم، خام تر از سابقم. نه آنکه سیر قهقرایی طی شود، بلکه از آن جهت که وسعتی بیشتر از خامی خود را می بینم. یادم هست در ماههای نخستین نوشتن، رسیده بودم به جایی که فکر میکردم دیگر کار ناتمامی باقی نمانده و حالا که چند سالی است از این سلسله هفتگی میگذرد میبینم کاری نیست که تمام شده باشد
حضرت ِجان
روزمرگی آئین شیطان است. روزمرگی همان گندمی است که خردخرد به خورد ما میدهد و یکباره به خود میآییم و میبینیم آدم کوکی ِیکنواختی از ما باقی مانده که به اعتبار کار معرفی میشود یعنی «کار»«مند» است و نه آنکه کار کنجی از زندگیاش باشد به حسب ضرورت بلکه او گوشهای از کار است و منهای آن هویتی ندارد
روزمرگی آئین شیطان است و همان دام ِزینت شدهای است که قدم قدم انسان را بی خاصیت میکند. خاصیت یعنی آنچه که «خاص» ِآن آفریده شدهایم و شیطان نمیگذارد خصوصیتهای ما ظهور کند. او ما را به یکسانی و همچون اسلاف و گذشتگان و دیگران بودن دعوت میکند، و شیطان شاید چیزی درون ما باشد، چیزی که ما را به توقف دعوت میکند
آقای من
من بی آقای ِخودم بی خودم. میان من تا تعالی اگر صد قدم مانده، تا هلاک دو قدم راه باقی است. مبادا نشوم آنچه شما را شاد کند