| جمعه نویسی |

شرح جمعه به جمعه از یک سفر

دقایق نخستین بامداد جمعه، مورخه دهم خردادماه یکهزار و سیصد و نود و دو است؛ تمام خیابان را سر از پا ناشناخته و خیره به آن گنبد طلا پیمودم که این جمعه نویسی را در مکتب رضوی مشق کنم. خنکای بهشت است و باب الرضا... خداوندا، من ایستاده ام بر درگاه دری از درهای خانه پیامبرت! (اَللّهُمَّ اِنّى‏ وَقَفْتُ عَلى‏ بابٍ مِنْ اَبْوابِ بُيُوتِ نَبِيِّكَ). عجب... چه عبارات ثقیلی. اگر نباشد امید به مهربانی صاحبخانه، باید از همین درب بازگشت. چه تناسب و سنخیتی است میان من و مقیمان این خانه؟

 آیا وارد شوم ای رسول خدا؟ آیا وارد شوم ای حجت خدا؟ آیا وارد شوم ای فرشتگاه مقربی که در این مشهد اقامت گزیده اید؟ (ءَاَدْخُلُ يا رَسُولَ اللَّهِ، ءَاَدْخُلُ يا حُجَّةَ اللَّهِ‏؛ ءَاَدْخُلُ يا مَلآئِكَةَ اللَّهِ الْمُقَرَّبينَ الْمُقيمينَ فى‏ هذَا الْمَشْهَدِ)... مردمان می آیند و بعضی این سطرهای اذن دخول را می خوانند و برخی هم نه و همه راهی می شوند. هیچ کس در باورش نمی گنجد که شاید شایسته ورود بر این ساحت نیست.

به گمانم از این جا به بعد ما سه گروه می شویم. گروه نخست آنانند که نه اذن می خواهند و نه اذن می گیرند. آمده اند و می روند. سفر و سیاحتی. حرم و جماعتی. می گذرند و می گذرد.

گروه دوم، تقاضایی دارند. اذن می خواهند و می گیرند. می پرسند ءَاَدْخُلُ يا حُجَّةَ اللَّهِ‏؟ پاسخ می گیرند «ادخل یا فلان» می آیند و عرض حاجت می کنند و می روند و ان شالله به اجابت. از این گروه در تاریخ کم نداشته ایم که چون فقیری بر درب خانه کریم آمده اند و حاجت روا بازگشته اند. حرمتشان نیز نزد این خاندان کم نیست. چه بسا خود گرسنگی را به جان خریده اند که مبادا گرسنه ای، ناسیر از خانه شان رانده شود. بهره اینان از صاحبخانه به وسعت حاجت است. بگیرند، عبد می روند. نگیرند، به طعنه و عتاب که گفته بودند کریمید اما نه انگار...

اما گروه سوم، میهمانند. از سر ارادات راهی هستند و نه به اراده حاجت. به ادب آمده اند و نه به طمع. دلشان تنگ شده بود. آنگونه که ما مردمان در میهمانی بزرگان خود به «طلب» نمی رویم بلکه به «ادب» می رویم. برداشتمان این است که از دیدن آنان که دوستشان داریم، تسکین و شادکامی را توشه کنیم. اینها می پرسند ءَاَدْخُلُ يا حُجَّةَ اللَّهِ‏؟ و پاسخ می گیرند «اهلا و سهلا. تفضل یا فلان»... که خوش آمدی...

سحرگاه جمعه در حیرانی خلوتی میان اینهمه هیاهو و ازدحام و تقاضا به صاحبخانه کردم که در این همه جمعیت، یک کنج بی صدایی برای ما هست که سفره خودمان را پهن کنیم و خدا را در محضر شما نجوا کنیم؟

حضرت آقاجان

به حکایتی غریب و به ارشاد یک خادم – که قطعا دور از نظر شما نیست - راه به رواقی بردیم که بر دیوارش نوشته بود که این دیوار، نزدیکترین نقطه به مضجع رضوی است و جالب آنکه آن مجال را به نام شما نوشته بودند «دارالحجة»! از حاصل آن رواق و این سر و آن دیوار، حرفهایی دارم از جنس خفا اما... اما...

مولاجان و مولای ِ جان ...

بگذار از خودم به نزد شما شکایت ببرم. از آنچه هستم تا آنچه باید باشم، راههاست و عجیب طعم کالی و رنگ نارسیدگی را در وجود خود میبینم. آقا، ما را تربیت کنید که مخاطب «تفضل» باشیم؛ مگر نه اینکه حق ماموم بر امام، طلب هدایت و تربیت است؛ کاری بفرمایید، راهی بنمایید. اسلام خطبه خوان ها و منبری ها، دل ما را نمی برد. ما را از «اسلام خطابه»، به «اسلام برهان» دلالت فرمایید. خسته شدیم آنقدر شنیدیم که رضایشان (علیه السلام) شام اول مرگ به بازدید و پاسخ زیارت خواهند آمد؛ ما را در معرض آنانی قرار دهید که رضایشان به کار تعالی و سلوکشان در این دنیا می آید... آنانی که امروز در معادند و حواله به آنسوی واژه مرگ نکرده اند.

حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند                        محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند

ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید                         هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند

پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش              که مگو حال دل سوخته با خامی چند

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه دهم خرداد ۱۳۹۲ساعت 0:7