| جمعه نویسی |

شرح جمعه به جمعه از یک سفر

سیب بر سرش خورد و در سرش افتاد که جاذبه ای هست. آن یکی در کار خود مشغول بود و یکباره گفت «یافتم یافتم» و قاعده ای کشف شد. در پس پرده هر کشفی، کسی یا «به سرش زده» یا «به دلش افتاده» یا «گمان کرده» و شاید هیچ گاه نیز نپرسیده است که مبداء این گمان ها کجاست!؟

اصلا چرا از آنها بگویم. خودمان... صدبار به هم گفته ایم: «یکباره به دلم افتاد که...». یا تماس به رفیقی میگیرم و میبینیم گرفتار بوده و تماس ما راهگشاست، می گوییم «یادت کردم... گفتم تماسی بگیرم». استاد سر کلاس بر کار خودش سرگرم است، حرفهای خودش را میزند. لابلای حرفها جواب های توست. یکباره از شنیده یک جمله یا خواندن صفحه ای کتاب و سطری نوشته بر روی دیوار، معنایی در دل تو می جوشد که الزاماً منطبق با ظاهر عبارت نیست، انگار در کنار این سطر، یک سطر پنهان دیگری هم بوده است.

این کیست که به مدت عمر بشریت، در گوش انسان سخن گفته و می گوید. این کدام معلم ناپیدا است که هرکس به وسع خود تجربه ای از کلاس او دارد و از صبح تولد با او راهی است. ما چقدر راه داریم تا دریابیم که حقیقت «انسان کامل» یعنی چه. فیض چیست. واسطه فیض کیست. چقدر حرف ها باید شنید....

حضرت آقا جان...  

به به بر این ظهورتان... که سفره پهن است و لقمه لقمه برداشته ایم و بر میداریم و باز هم می گوییم «غیبت» است. با ایمان و بی ایمان بهره مند از شما هستند. شرط کمال همین است که انسان کامل چون خورشید، بر همه بتابد. تابش خورشید بر هر بذر می شود شکوفایی ذات خودش. شمعدانی در تابش خورشید می شود شمعدانی. سیب می شود سیب...

کی رفته‌ای زدل که تمنا کنم تو را                               کی بوده‌ای نهفته که پیدا کنم تو را

غیبت نکرده‌ای که شوم طالب حضور                           پنهان نگشته‌ای که هویدا کنم تو را

حیف که ما را به ریزه خواری تربیت کرده اند. به کم اقناع پیدا کرده ایم. آنقدر دین ِ کال را به کام گرفته ایم که پنداشته ایم ماجرا همین است و بر همین اساس گفته اند که هنگام موعود، مردمان حیرانند آنچنان که گویی دین جدیدی آمده.

سخن از شما شده است، دردهای نقد و درمان نسیه. راهزن هویدا و راه بلد، ناپیدا. امروز را به رنج طاعت گذراندن به شرط مزد فردا. معرفت شما را بجای برهان، از شعر و خطابه گرفتن ثمره اش میشود همین. عالم شعور پرور مهجورمی شود؛ شاعران شورگیر می شوند صاحب جمعیت. حالا یک نورسیده ای اگر بگوید اینچنین مکتب «نسیه»ای چه از گرفتاری «نقد» من را افاقه خواهد کرد، جواب دادن دشوار خواهد شد.

از ناخوبان بگذریم. خوبان را چه کنیم. تصویر های کلیشه ای و هزار بار دیده شده. زن و مرد و جوان و پیر مومن و مومنه که در برابر دوربین به چالش سوال افتاده اند. «چه آرزو داری». با غایت اخلاص و گاه در حلقه ای از اشک پیچیده در چشم. «ظهور آقا». آقا کجا ظهور کند؟ آقا کجا غیبت کرده؟ غیبت یعنی چه؟ ظهور یعنی چه؟ آن خدایی که قرآن را از گزند دشمن نگاهداشت، نمی توانست امامش را در میان جماعت حفظ کند؟ سر و راز چیست؟ به قصد حفظ جان، انسان کامل چند صد سال از بساط هدایت دور باشد؟ این می شود کمال!؟ این می شود قاعده لطف!؟ این می شود هدایت!؟ این می شود حجت!؟

تهجد، تذکر، عبادت، استعلام و کسب روش، زیارت، عبادت، اربعین... مقصد از اینهمه کجاست؟ «دیدن جمال آقا»... ای داد و بیداد ... هی آقا... یکی هم نپرسید که فرض که روئیت فرمودید، بعد چه؟ چه کار داری؟ چه حاجت داری؟ انسان کامل به این عظمت آمده است محض «تماشا»!؟ یحتمل بعد از تماشا نیز یک التماس دعایی عرض کنیم و تکه پارچه ای به تبرک ببریم یا حضرت شما یک دعایی به آب بخوانند و مریض منظور را یادی فرمایند و... آخ از ما... امان از ما...

ما پرده داران غیبتیم و دعاگویان ظهور...

چه بی خبر افتاده ایم از حظ القائات مستمر شما. آنکه در قلب من با من در سخن است، اگر در پس هزار پرده هم باشد و آنسوی هزار فرسنگ، آیا غایب است!!؟ آنکه قلب من به صوت او ناشنواست اگر در مقابل من ایستاده باشد آیا ظاهر است!؟ عقل می پذیرد که جد شریف شما، بر ابوجهل ظاهر بود و بر ملاصدرا غایب!؟

در مقام حاجت، اکتفایی به تماشای جمالتان نیست آقا جان که تور طمع به قصد شکار کمال بسته ایم...

 

این چه خلدست که چندین همه حورست اینجا                           چه غم از نار که در دل همه نورست اینجا

اگر آن نور تجلیست که من می‌بینم                            روشنم گشت چو خورشید که طورست اینجا

آنکه در باطن ما کرد دو عالم ظاهر                              ظاهر آنست که در عین ظهورست اینجا

یار هم غایب و هم حاضر و چون درنگری                       خالی از غیبت و عاری ز حضورست اینجا

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه بیستم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 23:24