حضرت آقاجانم ، سلام علیکم
جمعه دویست و بیست و هشتم مقارن است با هجدهم بهار یکهزار و سیصد و نود و شش. فلسفه نوشتن جمعه نویسی را نمیدانم چرا که به میل خودم آغاز نشده است اما آثارش را میدانم از جمله اینکه در جریده عالم بماند که یک «عامی» به سمت شما راهی شد و تمام راه خود را نشانه گذاشت تا اگر به مقصد رسید، هرکه بعد از من خواست پیماید، این راه را نیز پیش رو داشته باشد و اگر به مقصد نرسید، لااقل این بیراهه که من رفتم را دیگری نرود.
مولای من
هرچه از سیره ربانیون و عالمان خوانده ایم، عمدتاً در خانه ای اهل تقوا به دنیا آمده بودند و علوم و رموز را نخست از پدر خویش آموختند و سپس دهها استاد را چشیده اند و عمری با تقوا زیسته اند و النهایه شده اند عزیز شما. اما این بنده نا امید نیست اگر در خانواده ای ساده به دنیا آمده است که خدایش و نمازش و عزایش به راه بوده اما نه آنچنان که خواص هستند. پای درس هیچ استادی نیز آرام نگرفته است و مطلب ِ را تمام نیافته الا بزرگانی که سهم من از ایشان کتابها و یادداشتها و درس خواندن ها بوده. نه در کنار حرمی بیتوته کرده و نه در تخت پولاد و صحرا و قبرستانی به عزلت نشسته. مانند عامیان زیسته و عمری را هم در صف انتظار دکتر و داروخانه و بیمارستان پیموده. اما ...
اما از نوجوانی شما را دوست داشته و دوست داشتن شما را نیز فریاد کشیده ...
بد نیست اتفاقا اهل عالم بدانند اگر عامیانی چون من به بی نصیبی محکومند از ابتدا راه دیگری پیش بگیرند. این هم لطیفه ای است که بد نیست اگر در کاغذپاره های من ثبت بماند که مدعی کرم، سفره افطار در برابر لنگ را بر پشت بام چیده بود و می فرمود خودت قابلیت رسیدن نداری!
سید من ...
میدانم که ما در این عالم، نه خنده ای را مدیون کسی جز اله خودمان هستیم و نه لبخندی را از کسی جز او یافتهایم که خودش فرمود «وَأَنَّهُ هُوَ أَضْحَكَ وَأَبْكَی» رضا به کلام ساده است اما به مقام بسیار سخت. ترسم جانم تمام شود و کارم تمام نشود اگرچه میدانم
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست