جمعه دویست و بیستم مقارن با بیست و دوم بهمن ماه یکهزار و سیصد و نود و پنج است. با دلی زخم خورده و رنجور از روزگار این سطرها را اقرار می نمایم. سالهاست که به وسع خود لنگ لنگ پیمودهام تا به اینجا و ارزنی از خرمنی برداشته ام. اگر بگویم دستم تهی مانده، کتمان لطف خدا کرده ام و اگر بگویم سیرآب شدهام اغراق و دروغ به کاغذ آوردم.
از نیل به مقام رضا، جا مانده ام اما صبر را به چنگ و دندان گرفته ام. رضا آن است که در بلا، حظ ببریم که جان به تکوین خداوند سپرده ایم اما از عهده این خان برنیامدم. دلم لبریز از رنجوری و خستگی است و بی میل ایام را سپری میکنم.
مولای ِ من سلام
اینها اقرار بنده ای است که در بند مصائب گرفتار است و البته آگاه به مظاهرت و پشتیبانی اولیای خدا و خاصه شما. هرکه قدمی به سوی حق برداشت، به شما مرتبط است. سطح ارتباط و درک ربطها یکسان نیست، راهها متعدد و منظرها گوناگون اما منظور همه یکجاست و حق، حق است. لفظها می تواند متفاوت باشد و قرب و بُعد به حق نیز یکی نیست اما تعارضی نخواهد بود. به همین سبب است که بودایی خلوت گزیده در معبد، با سالک پیموده در بلا و سرخ پوست رهیده از قید ماده در خلوت کوهستان، تضاد در معانی نخواهند داشت اگر اهل حق باشند اما الفاظ و بیان و عمق متغیر است.
پس این بنده معترف است و شکرگزار که به وسع خود سهمی گرفته ام اما نه آنقدر که به مقام تسکین نائل آیم. تلخ است که پس از جان کندنها، وقتی در آیینه وجود خود نگاه میکنی ببینی از آن شاخص که برای اولیای خدا آوردهاند بی بهرهایم. «أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ».
آقاجان
ما را حزن کُشت ... ما را خوف کُشت ...
ما را نه مقام ابراهیم بود، که آتشی گلستان شود؛ نه مقام اسماعیل بود، که میش ارزانی شود، نه دم عیسی که مرده ای زنده، نه دعای مستجاب عامی که والدی در حق فرزند خود مایوس نرود. ما را از خیل اولیای خود، نه برگزیدگی مصطفی بود، نه علوّ علی و نه حُسن حَسن. نه چون حُسین بر بلا لبخند زدیم و نه چون رضا جان و دل به تقدیر سپردیم ... هیچ هیچ .... نشدیم که نشدیم!
آه ... یا آه !
ای کاش پس از اینهمه ناکامی، به حرمت این ایام که مقارن با دهه دوم جمادی الاولی و به روایتی ایام شهادت حضرت مادر سلام الله علیهاست، دل دهر به رحم آید و ما را از آن لبخندی که در لبان آن عالیه نشست، مهمان کند. آوده اند دل بانو بی تاب بود، جناب ِمصطفی در گوششان نجوایی فرمودند و رازی را با ایشان درمیان گذاشتند. رازی چنان لذیذ که در بحبوحه عزا و ماتم و وداع با نبی خدا، همگان دیدند که بر لبان ِ مادرجان، خنده نشست ...
من را آن لبخند آرزو است ...
من را آن لبخند آرزوست ...
من را آن لبخند آرزوست ...