| جمعه نویسی |

شرح جمعه به جمعه از یک سفر

آقاجان... در مثنوی معنوی ملاجان، جلال الدین مقدمه ای عربی هست که با این عبارات شروع می شود «هذا كتابً المثنوي، و هّو اصولُ اصولِ اصولِ الدين». وقتی بنده خدمت این کتاب و این جمله رسیدم برایم مساله شد که این تکرار در لفظ «اصول» چیست؟

به ترجمه رجوع شد، دیدم بعضا به اعتبار همین الفاظ کتاب شریف مثنوی معنوی را کتاب اصول دین فرمودند. به شرح جامع رجوع شد، دیدم تفسیر خاصی در این الفاظ ندارند و شرح از ابیات آغاز شده. ناگزیر به تامل خود اکتفا کردم و به قدر وسع، خوشه ای از معانی برداشتم. حرف مفصل است اما مختصر اینکه به رغم بعض مترجمین بنده این تکرار را از باب «تاکید» نمی دانم بلکه گواه بر «تدریج» است. یعنی دین اصلی دارد و آن اصل را اصولی است و آن اصول را اصولی دیگر.

آنچنان که علم به فروع می شود فقه که نیاز عامه است، درجه بعد علم به اصول دین که می شود کلام و فلسفه، علم خاصه است و بعد علم اصول ِ اصول که نامی دگر دارد و علم اخص است و ماورای آن نیز علمی ... که صحبت مفصل است.

امروز صبح در اندیشه شما بودم و در کنارش به این عبارات مشغول. در ذهنم آمد  آنگونه که در این دنیا همه چیز مراتب دارد و عالم، عالم  ِ تدریج و درجه و رتبه است؛ پس «غیبت» نیز درجه دارد؛ همانطور که دین درجه دارد، عامه دارد، خاصه دارد، اخص دارد و اخص ِ اخص دارد... چقدر این واژه «غیبت» بحث دارد... در وادی فکر خود جولان میدادم که دیدم چقدر راه صعب است و چقدر من، لنگم!

اساساً شما مساله مشکلی هستید آقاجان... عجیب تر این است که کسانی که به شما نزدیک می شوند نیز خودشان «مشکل» می شوند. فهمشان مشکل می شود، الفاظشان مشکل می شود، معارفشان به لفافه می رود. شاگردی نزدشان مشکل می شود، دوست داشتنشان مشکل می شود...

آقاجان...

غیبت، یک «منزل» نیست بلکه یک «صراط» است. برای رسیدن به شما باید پیموده شود. راز و رمز ماجرا این است که آنهایی که به سوی شما راهی هستند، هرچه نزدیک تر می شود، رنگ و طعم «غیب» می گیرند. ناپیدا می شوند. ناشناس می شوند. آنگونه که در وصف شما می فرمایند بارها دیده ایم و نشناخته ایم. اینگونه می شوند. بارها و بارها دیده می شوند و شناخته نمی شوند. پدر بر فرزند غیب است. زوجه بر همسر غیب است. دیده می شوند اما شناخته نمی شوند... و فقط اهل غیب می دانند که فلانی از اهالی سرزمین غیب است و چند منزل پیموده...

به همین سبب این سطرها را نوشتم که عرض کنم آقاجان بنده دعای «آقا بیا» ندارم. شما در همان مقام خودتان مستقر باشید نکوتر است. مرحمت بفرمایید «ما بیاییم»! که :

«ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر - به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر

در آفاق گشادست ولیکن بستست - از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر

گر چه در خیل تو بسیار به از ما باشد  - ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر»

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه نهم فروردین ۱۳۹۲ساعت 16:0