صل الله علیک آقا جان ...
ما که باشیم ؛ سلام خدایِشما بر شما ...
به سال شمسی اگر حساب کنیم، دهم آذر است اما به سال قمری ... چنین شبی بود ... ماه نیمه محرم در آسمان قرص تمام و حسام الدین به جنون نیمه ماه مبتلا ؛ چند روز پیش از آن شب؛ یک آزمایش ساده برای ثبت نام مهد کودک آتش به زندگیام انداخته بود. فکرش را هم نمیکردیم این پسرک که تازه به شیرین زبانی رسیده است چنین دردی در جان خود نهفته داشته باشد و جرقه شعله ای باشد که قلبمان را خاکستر کند.
اما آن شب ؛ چه کسی جز شما می دانست چه می کشم؟
اضطراب آنقدر جانم را به لب رسانده بود که می پنداشتم این شب را به سحر نخواهم رساند. تمام وجودم میلرزید و سرمایی به استخوانم رسیده بود که به هیچ تدبیری گرم نمی شد. چه کنم ...؟ چه کنم ...؟ استیصال ... محض ِ استیصال! چشمم را باز میکنم نگرانی است و چشم را می بندم خیال آتش می زند ... خودم را به سجاده می رسانم و مهر تربت را در دستم میگیرم. مانند ورشکسته ای که آخرین سکه اش را به جیب میگذارد ...
حال ِ نماز هم نیست. اصلاً پایم جان ایستادن ندارد و شب از نیمه گذشته اما خواب با من قهر است. تربت را به سینه ام میگذارم و دراز می کشم ... نمیدانم چه کسی را ، تنها می دانم کسی را خطاب میکنم که به این حرمت این تربت رحم کنید، ساعتی بخوابم ... ساعتی بخوابم فقط
آه مولا
مولای من
خواب را استغاثه می کنیم و بیداری می رسانی ...
نمیدانم چند دقیقه از خواب گذشته است که صدای ِ بی صدایی بیدارم می کند ... چه عرض کنم آقا؟ باید پرده ها بر افتد تا تماشا کنیم آنچه چشمان دنیایی مان مانع از تماشای آن شده است. «بنویس ...» ! بیداری همان است و آغاز مشق خدمت شما همان. پیش از اذان صبح جمعه بود و شرح آن سحر می شود جمعه نویسی اول! و حالا دویست و سومین جمعه بلاوقفه ... پایان چهارمین سال ... و از فردا گام در پنجمین سال مراقبه.
چه آتش ها که برافروخته شد در این هفته ها ... چه جان ها که به لب آمد ... بارها مرگ تا تخت کناری آمد و رفت. خدا داند کی باشد آن عدد که پایان سلسله جمعه نویسی ام باشد. هرجمعه کار سخت تر از قبل. به پندار عامیانه اگر بنا به تفسیر باشد، من از شقی ترین اشقیا هستم که دویست و اندی هفته پشت درب این خانه نشسته ام اما هر روز گرفتار تر از قبلم. سفره وسیع رزقم از بی غمی به این احوال رسیده است ... فرزند ِ نورچشمم مقیم بیمارستان ... خودم آواره حیاط و راه پله های تاریک ... گویی دهر به تنبیه مال یتیم خورده ای مشغول است ... برخی در زیر و روی زندگی ام دنبال جنایتی می گردند که چنین تاوان ناتمامی دارد ... بگذار بگردند ... من که به سیاهی خود معترفم چه بیم از رسوایی ... آنکه به نزد خدا رسواست، چه پنهان دارد از خلق خدا ...
حضرت جان
به حساب دنیا اگر بود ... بعد چهارسال مشق مستمر باید به کارشناسی می رسیدم لااقل ... اما مانند مرغ سرگشته ای که هربار به شاخه و دانه ای نوک می زند میان معارف حیرانم. از این سو به آن سو. حقیقت این است که گرفتاری هایی بر سرم نازل آمده است که مجالی برای درس و بحث و تحصیل نگذاشته ... در بساطم جز سکوتی مدید و تفکری مستمر هیچ توشه ندارم و دستم کوتاه است از آنچه خوبان به آن رسیده اند ... اما یک چیز هست ...
من به میراث از شما و اجداد عالی مقامتان؛ حرارتی در سینه خود یافته ام که شاید به مدد شما افاقه نماید تا خامی ام را به پختگی ختم نماید. حرارتی که کلمات می زاید ... سالها گذشته است و هنوز نمیدانم چه سری در علنی نویسی و عمومی نویسی این سطرهاست. شاید این سطرها حلقه ای میان صدها حلقه از زنجیره بلندی است که نه من علم به مبداء آن دارم و نه مقصدش ... چه بسا آن کششی که چهارسال است مسیر را بی وقفه نگهداشته حاصل از همین پیوستگی است و اگر این سطرها منتشر شده نبود، پیوستگی آن برهم می خورد ... شاید عطش مخاطبی است که چشمه متکلمی را جوشان می کند. بگذار نامحرم به گلایه اش خوش باشد که فکر کند نویسنده دکان ِ ریا گشوده است ... بی خبر که اگر قصد دکان داری بود که نیازمند اینهمه سرپوشی نبود والا شما میدانید جای هرکدام از این سه نقطه ها چه حرفها می توانست باشد ...
آقا ...
این سیاهی را دریابید
من از پریشان حالی و سرگستگی میان استعدادها به خدای ِ شما پناه می برم ...