آقای من سلام ...
دویست هفته شد از آن جمعهای که نیمه شب با «بنویس» از خواب برخاستم. راه تاریک و باریکی طی شده است و از احوال خام من هویداست که راه بلندی نیز باقی است. امروز مقارن است با دوم مهرماه یکهزار و سیصد و نود و پنج. مهر برای من ماه تلخی است ... مهر در سال شمسی، برایم از جنس محرم است در سال قمری و حالا که هر دو قرین افتاده اند.
فردا ...
اولین روز ِ کلاس ِ اول ِ آقای ِ کوچک است... لابلای مدرسه صبر، روزهایی را هم باید مدرسه عامه برود. رسم مدرسه ها این است که به دانش آموز نوپا سخت نمی گیرند. حتی زمان ما که آیینمانند درس و کتاب و مدرسه بسیار بدوی و خام بود نیز امتحان را به کلاس اولی ها ساده تر می گرفتند. در ابتدای راه فاصله تا «بیست» بسیار کوتاه است.
آقای جانم ...
در سلوک هم همین است ... گامهای نخست مانند روزهای اول مدرسه می ماند. فاصله تا بیست کوتاه است. با کمی پرهیز و مراقبت و اخلاص و طلب ، چیزهایی می چشانند. برای هرکس به اقتضای وسعش، هر دامنی به تناسب بلندایش، خوشه ای بر میدارد... خوابی ... بیداری ... برق ... عطری ... حرفی ... خبری ... پروازی ... خلاصه مانند فروشنده های حرفه ای که اول مُشتی را مُفت میدهند تا مشتری را به طمع خرمن با خود ببرند، اوایل کار میوه ها زود می رسد...
و اما بعد
الا یا ایها الساقی ؛ ادر کاسا وناولها که عشق آسان نمود اول ، ولی افتاد مشکل ها
مشکل ها...
کلاس اول که باشی ... حرفهای سخت را ساده می گوییم و می گذریم. می گذریم و می گذرند. انگار جدی نمی گوییم و جدی هم نمی گیرند. اما رفته رفته حرفهای کوچک را هم بزرگ می پندارند. از گفته و نگفته نمی گذرند. دیگر به این سادگی نیست که صبح پنج شنبه در نمازخانه مدرسه مان بنشینیم و بگوییم «بِابي أَنْتَ وَ أُمِّي لَقَدْ عَظُمَ مُصَابِي بِكَ فَأَسْأَلُ اللَّهَ الَّذِي أَكْرَمَ مَقَامَكَ وَ أَكْرَمَنِي (بِكَ) أَنْ يَرْزُقَنِي طَلَبَ ثَارِكَ مَعَ إِمَامٍ مَنْصُورٍ» و آبی از آب تکان نخورد و بعدش سرگرم بازیگوشیهای پسربچه گی مان بشویم و به صبحانه و شیطنت مشغول باشیم ... نه ...
آنگاه است که می گویند ، خب ، پس پدرو مادرت را فدا میکنی ... اینها سمبل است ... یعنی از عزیزانت می خواهی بگذری؟ بسم الله ... بگذر ! خون خواهی خون ِ خدا را به عنوان رزق می خواهی؟ خب پس طلب حقیقت نینوا را داری ... عطش ... نبرد ... بریدن ... دل کندن ... بسیار خب ... بسم الله ... این تو و این میدان ِ کربلایت ... مقام «معیت» با امام ِ منصور را می خواهی؟ پس «مع» مرد ِ غریب ِ روزگار ... بکش ... جان بکن ...
دیگر از دبستان که بگذری، حرف حساب دارد. طلب ، هزینه دارد. ادعا مستلزم اثبات است. نفس آدم تمام می شود ... امان از نفس برده های میان راه ... می گویند میخواهی برگردی؟ نگاه به پشت سرت می اندازی ... به راهی که به سختی آمدی ... دلت نمی آید ... می گویند پس ادامه بده ... نگاه به شیب روبرو می کنی ... پایت نمی رود ...
آقا جان ، اعتراف میکنم که از نفس بریده های میان راه مانده ام ... گاهی ما را دبستانی به دوش بگیرید ...