| جمعه نویسی |

شرح جمعه به جمعه از یک سفر

سلام آقاجانم ...

بیست و دوم مردادماه مقارن با یکصد و نود و چهارمین جمعه ای است که برایتان نامه مینویسم. هفته های اول فکر نمیکردم این نامه‌نگاری میان بنده و جنابتان انقدر به درازا بکشد. یک «بنویس» در سیاهی رسیده بود و یک سیاهی قلمی به دست گرفته بود ولی مگر چه حرفی هست برای نوشتن... اما حالا دیگر حکایت وارونه شده و باورم نمی شود که جمعه‌ای برسد که به اراده خودم از نوشتن جمعه نویسی استنکاف ورزم ... یعنی راستش را بخواهید آقا دیگر مخاطبی بجز یک اول شخص غایب به میلم نیست...

میدانم بزرگوار... میدانم

در مسلک شما «مردم» محترمند. یعنی بدگویی و بدبینی و دوری جویی از امت مغایر است با طریقت شما. قرار نیست کسی به انزوا برسد و از کنج خود نقاد و بدگوی اجتماع باشد. سلوک در سلک شما تنهایی نیست بلکه دو جزئی دارد. «رسیدن» و «رساندن». تافته جدا بافته شدن از «همگان» انحراف است و به همین سبب است که جد شریف جنابتان ، رسول خاتم در مسجد به «حلقه» می نشستند و نه الزاماً به منبر و لباس «عامه» می پوشیدند نه لباس «پیامبران»! اساساً تعریف و تقدیس جامه‌ای تحت عنوان لباس پیامبر خودش خلاف مسلک پیامبر است و تا آنجا که حریم خرد و حیا در هم نشکند، انبیاء با قوم خود راهی بودند و سپس برای آنان راهی می گشودند ... آقا من این ها را میدانم

اما چه کنم ...

میلم به هم صحبتی با کسی نیست. حرفی برای گفتن ندارم. یعنی حرف دارم اما لفظ ندارم. در مقابل مشتاق به شنیدنم اما دریغ از حرف حساب... حرفی که چون به گوش میرسد هوش ِ آدم خنک شود آنچنان که جگر داغ گرفته‌ای در هُرم کویر به وصال قمقمه‌ای شاد شود ... دریغ و دریغ ... از این همه گره های در خود گم شده چه بر می آید که گره از کار فرو بسته ما بگشایند؟

زبان به حرف هم بخواهم باز کنم دل نگران نافهمی ها و کج فهمی هایم. مطلب حالی نشده، قالی وعظ و نقد می‌شوند. همین چهارخط درد و دل شبان ِ عامی به محضر خضر پنهان را بر نمی تابند و نیست وقتی که به سطر و خطی بهانه جویی نکنند و ایرادی از کار در نیاید. حرف را به بازی می گیرند و معنا گم می شود. انگار یکباره رسالت شریفشان این می شود که زیر سطری خطی قرمز بکشند و بگویند اینهم غلط ... صد البته اگر متن بی غلطی قرار باشد نوشته شود که به قلم انسان کامل نوشته می شود نه من ِ هیچ ...

ترسم سالها و سالها بگذرد و این سطرها به دست جماعتی افتد که مغز را رها کنند و در تحلیل پوسته و نقادی آن بازی ها در آورند. دریغ از درک مغز ... مغز تمام جمعه های سپری شده در این سالها و سطرها یک چیز است:

جوانی عاشق شد و راهی شد ...

بلا نازل شد اما بلادیده نخواست نازل شود ...

تا مرحله ای می دانست و به صبر سپری کرد از مرحله ای به بعد دیگر نمی دانست اما بازهم صبر کرد

سپس چراغها را خاموشی کردند و گفتند هرکه میخواهد برگردد، برگردد ... اما هرکه بماند دست از عافیت بشوید

نه پای رفتن داشت و نه عمق ماندن ... نظیر کودکی که با اسباب بازیهایش در کارزار جنگ مانده. نه آنقدر بزرگ است که دست از ملعبه ها بشوید و نه آنچنان بی عار که ترک مهلکه کند. این سطرها بر خلاف تمام سطرهایی که در طول تاریخ برای شما نوشته شده، به قلم هیچ عالم واصلی نیست. نه قرار است روزی اسباب درس باشد و نه سرفصل مشق. نه کرسی را بر حول ان تاسیس می کنند و نه مَدرس را دایر. این سطرها مویه های عامیانه‌ای کسی است که شما را دوست داشت ... بدون هیچ ادعای دیگری ...

من بی خبرم از آینده ...

نمیدانم مقصد کجاست ... فقط انقدر میفهمم که راهی که چنین نفس را بریده است، سربالایی است ... و الا سرازیری را خوش خوشان می روند ... 

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه بیست و دوم مرداد ۱۳۹۵ساعت 23:47 |