| جمعه نویسی |

شرح جمعه به جمعه از یک سفر

سید ِ من ... سلام

باید تقدیم مشق کنم و بگویم چنین آموختم و چنین پیمودم اما چه کنم که هرچه گذشته است را مشغول بودم به دقایق خلوت در خودم یا تکاپو برای بار سنگینی که بر دوشم نهاده شده. دهر عزیزم را نشانه رفته و زهر به جانم رسانده است. چشم که به خواب می بندم، کابوس است و چون باز میکنم کابوس‌تر. شب که میخوابم از صبحم بی خبرم. امروز که باهم باشیم فردا را نمی دانم که چنین است یا خیر. هر لجظه ام غنیمتی است که نمی دانم فرصت تکرار دارد یا خیر ... غصه و اضطراب از جانم می جوشد ...  مبتلا به آتشم ...

راست میگویند اقتضای آتش صعود است اما آنچه بر جای میگذراد خاکستر خواهد بود. آتش هیچگاه میل به نزول ندارد برخلاف آب. تکلیف آتش گسست میان تعلقات است. حالا می گویند بگذار و بگذر اما نمی توانم. پس آتش روزگار را امیر می کنند که بسوز و بتاز و مرا ناگزیر که بساز و بساز ... ما را کشان کشان می برند و صد البته چند قدم یکبار می پرسند که اگر پشیمانی بازگرد ... ته مانده رمق را جمع میکنم تا بگویم ... پشیمان نیستم ...

میدانم راه همین است اما سخت است ... غصه دارد این قصه هزار و یک مرحله ... میدانم اگر از آنِ شما باشیم که حال شما نیز خوش تر از حال ما نیست که غصه علی برای من بیشتر نیست از غصه شما برای ما. بیشتر از آن جهت که من غصه دنیا میخورم و شما غصه عقبی ...

مولای من

میدانم ... میدانم ... آه و ناله من از این است مبدا دنیای من بی علی شود. مبادا زحمت و رنج علی بیش از این باشد و شرم من از عجز بیش از این ... اما غم شما از این نیست آنگاه که باور دارید مرگ میان هر والد و ولدی فاصله انداخته و خواهد انداخت. چه تفاوت دارد دیر یا زود؛ چه تفاوت دارد بهانه چه باشد. حادثه یا کسالت. وقتی رب عزوجل فرموده کلُّ نَفسٍ ذائِقَةُ المَوتِ پس چه راه فرار دارد جزئی از این کل.

همه می چشند ... همــــه ... چه آنان که مقدماتی چون بیماری برای ایشان پیش آگاهی و تذکر فراهم آورده و چه آنانی که بار سخت تر را بر دوش خواهند کشید و دفعتاً به ترک تعلق مجبور می شوند. پس مرگ اسباب غصه نیست برای شما بلکه گذری است از مسیر بلند بنی آدم.

مولای من

میدانم ... میدانم ... دل نگران ایمان ِدر معرض ویران ِحسام الدین هستید. آنچنان که هر ایمانی فرو ریزد، گویی خون برزمین ریخته رسول و امامی به یغما رفته و جهادی به شکست انجامیده و ظهوری به تعویق افتاده ... حق دارید که من نیز در خلوت خود «چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم». شیطان چون قصابی که بر سر میش ایستاده و چاقو تیز می کند، نفس به نفس من می آید.

آقاجانم

من همه زاد خود را توشه کرده ام که نبازم ... تذکر میدهم خود را که فلانی. در عمر زمین که چهار بیلیون سال باشد، همه عمر حیات انسانی به منزله کمتر از یک آه کشیدن است در یک فصل سه ماهه است ! و در میان همه عمر چند هزار ساله زیست بشری، عمر من اگر بسیار به درازا انجامد، به قدر یک پلک زدن در یک شبانه روز است ... یعنی چیزی کمی بیش از هیچ ... !

حالا فرض که تمام این پلک زدن به رنج و ماتم و محنت گذرد ... و در ازای آن یک «ابد» تعالی باشد. و من چه میدانم ابد چیست؟ ابد یعنی همه عمر زمین نسبت به ابد یک پلک نیست ... یک چشم بر هم زدن رنج باشد و الی الابد آسایش؛ خسران است؟ چه بسا غصه از آن ِ آنانی است که دنیا مجال ِ غصه به ایشان نداده و خوش نشسته‌اند.

جناب ِ جان

ما چه میدانیم غرض از آمدن ِ ما ظهور در کدام جلوه از بندگی است ... مقصد کدام است که راه اینچنین دشوار چیده شده؟ باید مهیای کدام انجام وظیفه باشیم که امان ِ مان بریده است. هرچه هست ندانم ... هرچه هست ندانم ... هرچه هست ندانم... انقدر می دانم که کاری هست و بس. آقا مدد کنید که این عمر به وسعت یک پلک، اسباب شرم به مدت یک عمر نباشد که ابد در پیش است ...

 

 

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه پانزدهم مرداد ۱۳۹۵ساعت 23:7 |