احوال من ... قصه آن ماهی گیری است که روزها و شب های پی در پی را در آشوب ِ دریا سپری می کند تا وقت جمع کردن تور رسد و چند ماهی از نفس افتاده را به کیسه اندازد و باز گردد به خانه. «آخِیش» ماهیگیر خستهای که امشب پس از چند هفته آشوب، در بستری آرام می خوابد تا زحمت خوابهای مواج دریا را از تن بیرون کند چیزی از جنس کویرنشینی است که به کپر رسیده و خمره آب ِ خنکش را سر می کشد ... آخیش ...
حضرت جانم
حسام الدین هم ؛ آخِیش ...
جمعهها که نوبت افشاگری است و می توان حرفهایم را جار بزنم بر سر مناره کوچک و گمنام این صفحه، دلم آرام می شود. حقیقتش این است که من اینجاییام. خواه به حساب لاف بگذارند خواه باور؛ اهل شمایم. زیر قبه شما که می نشینم گویی از موج بی امان ِ روزگار خبری نیست. از رنج ها و مصائب دمادم گزندی نمی رسد. آقا ... در کنار شما نظیر کودکی هستم که پناهنده پشت ِ پدر است. شعر از نجوای من خسته شد از بس زیر لب میخوانم:
آن کس که تو را شناخت، جان را چه کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی دیوانه تو ، هر دو جهان را چه کند؟
دیوانه ، دیوان نویس ...
سطر به سطر ، شرح شیدایی می نویسم. یک هفته می شنوم که یک جمعه بنویسم ... روزگاری فکر میکردم «خودم» با «خودم» حرف میزنم. عمری گذشت تا رسید روزگاری که با «خودم» گفتم، اگر آن «خودم» که با «خودم» حرف میزند، «خودم» هستم، پس چرا چیزهایی می گوید که «خودم» نمی داند!؟ و اگر آن «خودم» که می شنود، همان «خودم»ِ متکلم است پس چرا اینقدر شوق دارد برای شنیدن آنچنان که گویی داستان ِ ناشنیدهای را برایش تعریف می کنند؟ نکند یک «ناخودم» با صدای «خودم» با «خودم» صحبت می کند. اصلا انسان اگر شرفی دارد به برکت همان «خودم» ِ متکلم دارد. همان «خودم» که گریه های کودک را در ذهن مادر ترجمه می کند. همان «خودم» که معانی متعدد را از وقایع یکسان به انسان های می رساند.
هزاران سیب می افتد و شاید سرهای بسیاری تجربه سقوط شیء بر خود را چشیده اند اما آن «خودم» به یکی می گوید «جاذبه» هست. آن «خودم» با یکی می شود مثنوی، با یکی می شود حافظ، با یکی می شود شاهنامه، با یکی می شود کشتی، با یکی می شود نقاشی و... با یکی می شود قرآن.
آقای من ...
کورمال کورمال راهی هستم و نمی دانم چه خبر است ... فقط انقدر می دانم که خبری هست ...
گاهی می خواهم تکبیر نماز بگویم... دو رکعت نماز میخوانم ... بعد حیران می مانم که من میخوانم؟ «من» کیست که میخواند؟ خودت میخوانی یا خودم میخوانم ... بچهتر که بودیم می شنیدم که چالش برخی این است که خداوند چرا گفته است «الحمدلله رب العالمین» مگر خدا خودش خودش را حمد می گوید؟ چرا گفته است «ایاک نعبد» مگر می پرستد و... ای باباجان ... ما که کال ِ این درختیم و قدم از قدم برنداشتیم همین ابتدای راه مرز «خودم» و «خودش» گم کرده ایم... چه احوالی را سپری کرده است جناب نبی ... خدا داند!
مولای ِ من
بار «من» را بی هوده می کشیم ... بی هـــوده ...
عالم نظیر شبکهای آبیاری است که از بحر اصلی تا جرعه نهایی شبکه جاری است. از بحر به نهر و از نهر به باریکه و باریک تر و باریک تر تا منتهی شود به جرعه. هرجا از این مسیر که «من» هست یعنی مسیر را لجن گرفته و سدی مانده. هرچه «من»ها در این هستی شسته تر باشند، جریان برقرار تر است. اینکه می گویند اخلاص، یعنی لوله متصل به شبکه ... قول و فعل ناخالص از شبکه بریده است. حالا در مقابل هرکه به شبکه متصل باشد همانی را می چشد که در بحر هست حالا به قدر کوزه یا دریا ... اما گوهر همان گوهر است. وحی همان وحی است ...
آقا ... من مخاطب جمعه نویسی هستم ... مخاطب هستی هستم ... هرجا که «من» به کار آید قحطی می رسد. چشمه اگر هست از بی منی است ...
آقا ... آقا ...
یکصد و هشتاد و نهمین جمعه مقارن با هجدهم تیرماه نود و پنج، دو روز پس از عید رمضان است. فطر آمد و نشدیم آنچه باید شد ... خدا میداند و شما میدانید که تعارف در کلام نیست ... من از آنچه میدانم هم عقب ترم چه رسد به آنچه نمی دانم ... اما دلم میخواهد، آن زمان که فرمان آمد که نوبت دنیا تمام شد ، بلند ترین آخیـــــــش زندگی ام را بگویم ... غبطه میخورم به آن جمله پایانی جناب جد اعلی ، آقا علی ... که فرمود «رستگار شدم» ... ای کاش پایان دنیا، ابتدای آسایشم باشد که تاب تکرار «بُعد» را ندارم. بُعد دوزخ ترین دوزخ هاست ...