مولای من سلام ...
مانند سیلابی که می خروشد و می شوید و می آید و تا به خود آیی همه زندگی ات را فرا می گیرد ... سیل تعهدات و مسئولیتها و محنت ها بر سرم می رسد سالی سخت تر از سال قبل. می خواهم بگویم تنهایی و بیپشت و پناهی داغی بر دلم گذاشته، میترسم جسارت به ساحت شما باشد که فرمایید آنجا که من هستم چه جای این حرفها. صد البته شما «هست» هستید و سایه تان بر سر اما آقا ...
در درونم خشمی وسیع و بغضی مهیت را به دندان گرفته ام که ترسم انفجارش هرچه هست را با هم ببرد. دل می سپارم به وعده ها ... به تمام وعده های محقق نشده. به آنچه نیامده اما می گویند در وعده خدا تخلفی نیست و خواهد آمد ...
شاید راه همین است و باید در مرحله ای از خیر آزمودن و ایمان آوردن گذشت. میرسد کار به جایی که دیگر نمیشود کار را چون سکه به زیردندان برد و چون عیارش عیان شد بگویی به کاردار ایمان آورده ام. بلکه باید ندید خرید و نچشیده به به گفت !
شاید همین است راز «الَّذينَ يُؤمِنونَ بِالغَيبِ». تفسیر غیب هرآنچه باشد، چه جنابعالی، چه مقام عقل، چه باطن چه حقیقت رب العالمین و... هرآنچه که گویند به هرحال غیب وقتی غیب است که به شهود نرسیده باشد. غیب ، طعام نچشیده است. باید به فصل نیامده ایمان آورد چون کشاورزی که جوانه بر او غیب است اما بر این غیب ایمان دارد و دانه خشک را در دل خاک سرد می گذارد و ماهها به انتظار محصول می ماند. ثمره در همین ایمان به غیب است.
نخستین جمعه از رمضان مقارن با بیست و یکم خردادماه نود و پنج گذشت. حرفهایی داشتم که لابلای سطرهای نانوشته مدفون کردم. بدل از تمام حرفها سه نقطه گذاشتم و گذشتم. الغوث
راستی آقا ...
به افق کجا افطار می کنید و عید میگیرید؟