| جمعه نویسی |

شرح جمعه به جمعه از یک سفر

مانند گلوی چرکین شده ای که حتی اگر شهد هم بنوشد آخرش با سوز از حلقوم می گذرد؛ دنیایم چرک کرده. حتی لذایذ و شیرینی هایش نیز با سوز پایین می رود. غصه ای در دلم دارم که ژن قالب دارد و بر هر قصه تلخ و شیرینی مستولی است.

مولای من ...

سلام آقا ...

پس چون بر این احوال می رسم با خود میگویم، به راستی حضرت بانو ؛  مادر جان چه احوال داشتند؟ بر ایشان که نه جگر سوخته جناب مجتبی مستور بود و نه قامت تشنه به خون فتاده جناب اباعبدالله. دست بر گیسوی دختر اگر می کشید، سپدی غصه را زیر دستانشان مرور می فرموند و نگاه به حضرت آقایمان ، جد اعلی چون می‌انداخت غربت بی بدیل علی را تماشا می کرد ...

به راستی آیا در همه عمر ، فاطمه یکبار ... فقط یکبار از ته دل خندیده است؟

پاسخ را نمی دانم ...

حضرت جان

این شب که مقارن است با بیست و چهارم اردیبهشت نود و چهار و یکصد و هشتاد و یکمین جمعه از مشق‌های هفتگی سخنم کوتاه است از بس که ماجرای دنیایم بلند است. آشوب کسب و ماتم کسالت. چون هاجر، هروله کنان میان دکان و بیمارستان. از رنج بیماری جدا می شوم در همهمه کسب و کار گم می روم. از کار جدا می‌آیم نوبت درمان و بیمارستان است.

چه می شود کرد؟ «او» اینگونه نوشته ... شاید صراط المستقیم ما همین باشد. سلوک من با آنچه در کتابهای اهل سلوک خوانده ام هیچ سازگاری ندارد. نه صبح تا شبم به کنج حجره و نه فرصت دخیل بستن به خانه استاد. نه شبهایم به دیر و خلوت می گذرد نه روزهایم به کنج عزلت. میلم به دنیا نیست و میلش به من است. کارم به کس نیست و کار هزار کس به من افتاده ... چه بدانم غایت ماجرا را و چه توشه بردارم جز آنکه بگویم هرچه هست حاصل میل اوست پس «رضا» ...

آه آقا ... دلم برای قصر جناب ِ رضا تنگ آمده است. مشهد لطف فرمایید ...

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۳۹۵ساعت 23:10 |