راست می گویند آقا ... این جمله حق ماجرا را ادا می کند .... «به کدام در باید زد»
گویی منتهای استیصال است!
تصور میکنم غریبه ای که در شب تاریک ِ شهر ِ ناآشنایی به خیابان مانده. گاه از سرمای ایام به خود می لرزد و گاه از قلت طعام رنگ می بازد. کشان کشان خودش را دوش می کشد و در خیال خود خواب ِ دوست می بیند. که یکباره دری باز شود و کسی آید و بگوید «کجا بودی؟ منتظرت بودم»! اما حیف ... دری گشوده نمی شود... نه میداند راه کجاست و نه میداند آشنا کیست
آقا... آقا...
در چنان شبی و در چنان شهری ؛ یکباره آرزوهای آدم کوتاه می شود : فقط صبح شود! همین ...
گاهی ما از فوران مصیبت، آرزوی می کنیم که ای کاش فقط «کمی مصیبت» بود! آنجاست که زیر لب با خودش می گوید «به کدام در باید زد»؟ شاید برای خود بهانه ای به رنگ برهان آورد که تو دستی از آستین بیرون آر و بر دری بکوب ... تو نمی دانی کدام در و کدام صاحبخانه ... آنکه در پس پرده عالم نشسته است از «حادثه» بریی است و هیچ چیز در بر او رخدادی ناگهانی نیست
و این حکایت ِ حسام الدین ِ بیچاره شماست. در شهر دنیا مانده ام. نه آنقدر خوب که مقیم شهرخوبان باشم و نه آنقدر دنیاآشنا که هزار درب به رویم باز باشد. نه هم پیاله عیاشها و نه هم خنده بشاشها. به گرگ و میش صبح میمانم که نه شب است و نه روز. نه جان ِ رفتن دارم و نه میل بازگشتن.
خستگی صراط طریقت را چگونه باید از تن زدود؟ بگوییم خستگی ندارد؟ بگوییم نشاط محض است؟ بگوییم قبضی ندارد؟ لاقل چنین ادعاهایی بر این بنده صادق نیست ... من نمیدانم فرض انسان ِ «مطلقاً خوب» فرضی صادق است یا اوهام. از قاعده آنکه جناب پیامبرمان نیز فرمودند «بشری مانند شمایم» بر می آید که ایشان نیز به زحمت توانسته باشد راه مستقیم را طی کند. نمی شود گفت که عصمت را خداوندگار به ایشان مفت بخشیده و بی زحمت به کام او ریخته و همان خدا به زبان همان رسول جاری ساخته که «لَّيْسَ لِلْإِنسَانِ إِلَّا مَا سَعَى» اگر بذر به «سعی» سبز می شود که هم ما و هم ایشان باید به جهد دریابیم ...
جناب ِ جان
دل به همین خوش دارم که شمایان نیز مانند ما به آب و آتش زده اید تا برای «خوب بودن». نه آنکه عاجز از بدی، راه خوبی را پیش گرفته اید. قبول شدن در آزمونی که تمام سوالاتش تک گزینه ای باشد هنر است!؟ پیمودن راه راست در حیاتی که هیچ دوراهی وجود نداشته باشد فخر است!؟ وقتی پیامبری تهدید می شود که اگر خلاف امر ما بگویی چنین و چنانت خواهیم کرد یعنی او مخیر است بر ابلاغ صحیح و ابلاغ غلط! وقتی پیامبری میگوید من از ظالمان هستم معنایش این نیست که تعارف و شوخی با رب العالمین دارد ... صحنه مناجات با خدا، تئاتر و بدل کاری نیست که محض آموزش به ما سخنی بر زبان آید ... با خودم می گویم آن خدایی که شما را تا خانه خود رسانده است مرا نیز تا آبادی خود خواهد برد
مولای من ...
امروز جمعه یکصد و هفتاد و ششم است ... بیستم فروردین نود و پنج و آخرین روز جمادی الثانی. ای کاش آنچه خواص می چشند در رجب قسمت ما هم شود ... دیگر خوف دارم از حاجت مندی ... ای کاش آنچه به خوبان میرسد به ما نیز برسد به عافیت! ای کاش پوستمان را نکنند و عطا کنند ... آقا این دعاها مستاجب است یا تجاهل؟ نمیدانم ...
دنیا اگر به کام هم باشد، جمعه ها دلگیر است. من چه نالم که دنیا در برابرم قیام کرده. از زنگارها گذشته، در نهان ِ قلبم دوستت دارم اما این هفته ها با خدای خود در ماجرا هستم. گاهشی دامنش را میگیرم و گاهی بی ادبانه گریبانش. او نیز گاهی دستم را می گیرد و گاهی گوش ... مبادا یادم تو را فراموش! که هرچه هست به تعلیم شماست ... یاعلی