| جمعه نویسی |

شرح جمعه به جمعه از یک سفر

سلام مولای من ...

با ما و بی ما می گذرد این سالها

سالهایی بوده است که ما نبودیم و سالی بوده ... زمین به دور خود و به دور خورشید چرخیده و برگها بر درختان روییده. باران باریده و دریا خروشیده و چند صباحی ما هستیم و گردونه زمین به کار خویش است و سپس سالهایی خواهد آمد که ما در این نشئه نیستیم ، اما کار طبیعت بر قرار است ...

در جریده آفرینش مقرر نموده اند که حسام الدین به سال یکهزار و سیصد و شصت باشد و نمیدانم عدد پایان را چه نوشته اند. شاید یکهزار و سیصد و نود و پنج، شاید غیر از آن. به هرحال این اعداد پیش از ما آغاز شده است و پس از ما نیز ادامه خواهد یافت.

آقا ...

در میان تمام اعداد گذشته ... هزار و سیصد و نود و چهار ، زهـــــــــــــر بود ! گلایه ندارم و چه بسا طبیب عالم بگوید در این زهر شفائی نهفته است. گلایه نمی کنم اما اگر بگویم خوش گذشت، دروغ گفته ام. اگر بگویم در این آتش چو ابراهیم با دلی قرص شتافتم و آتش را بر جان خود چون گلستان دیدم، به تزویر و گزاف مبتلا شده ام. آنقدر سخت بود که تردید ندارم سوختنی که در این سال تجربه کرده ام در گور نیز بوی دود خواهد داد. من زخم نود و چهار را در محشر به خدای خویش تقدیم خواهم کرد.

حضرت صاحب

چه شبها که با کابوس ناله و گریه های علی کوچولو از خواب می پرم ... چه بارها که چون چشمانم را می بندم، تصویر پیراهنم که آغشته به خون فرزندم بود مرا مضطرب بیدار می کند. غایت استیصال و ناتوانی و عجز را در خود میبینم آنگاه که خود بی پناهم اما پناه کودکم هستم ... آری آقا ... پناه شمایید اما برایم حل نشده است حکایت درد ظاهر و درمان غایب! نمی توانم آنچه به باورش نرسیده ام را بر زبان جاری کنم. حقیقت آن است که هرکجا بوده ام بوده اید... اما همان حقیقت می گوید آنجا که دوست داشتم سرم به زانوی شما باشد سرم را بر زانوی شما ندیدم ... هستید و نمی توان گفت نیستید ... لینک لااقل من آنچنان نیستم که شما را به حقیقت معنای «هست» در آغوش بگیرم ... هستید که اگر نبودید هیچ مجنونی یکصد و هفتاد و دو هفته برای عدم، نامه به صفحه ایجاد نمیزد و اما نه آنچنان هست که بگویم هیچ جایی خالی نیست ...

راستی آقا ...

من در یکهزار و سیصد و نود و چهار درک کرده ام رنج پدری که در گوش پسرش می گوید ... علی آرام باش ... آرام نفس بکش که در هر نفس نفسی خون از زخم گلویش جاری می شود. من تجربه کرده ام احوال پدری که دستش را بر زخم می گذارد و خدا خدا می کند که بند آید ... بند آید ... آقا من کمی ، تنها و تنها کمی می فهمم تحریم آب یعنی چه ... من به قدر قطره ای از اقیانوس ماتم را به کام گرفته ام و همه عمر نفسم بوی جگر سوخته خواهد داد...

آقای من

گاهی آنقدر در کابوس و رنج و درد غرقم که دلم میخواهد به هرچه می شود ذهنم را دور کنم ... بر من دود حرام است و داد حرام تر. نه تخدیر نه تجلی درد... آرام سوختن ... آرام ساختن ... نه آنچنان وصلم که بگویم دنیا را بگوی هرچه داده است بستاند ... بادا باد ... نه آنچنان فصلم که بتوانم به هرچه دیگران سرخوشند، سرخوش باشم و زنگار غصه از دلم برچینم ...

شما شاهدید چه بر من گذشت ... شما شاهدید هر سحر با غصه ای ثقیل چشم گشودن یعنی چه ... شما میدانید زیستن در انتظار روزهای تلخی که می تواند همین چند دقیقه بعد باشد یعنی چه ... دنیا را حظ نمی کنم... تنها به دوش می کشم ...

جمعه یکصد و هفتاد و سوم مقارن با بیست هشتم اسفند یکهزار و سیصد و نود و چهار و آخرین جمعه از سال است. دها جمعه گذشت و قابلیتی حاصل نیست. به مرحمت شما رزق هفتگی جاری است و مجال تشرف به نوشتن هست اما با قلبی آلوده به غفلت. نظیر کسی که به خانه بزرگی دعوت است و آن بزرگ به رسم کرم پذیرا است اما میهمان هربار با جامه ای آلوده و کثیف پای بر سفره میزبان می نهد. یک هفته آلودگی و جمعه ها تشرف محضر مولای پاکی ها ...

سید من

اختیار به دست شماست. هرچه رضای خداست ، حکم همان ... اما دستی به آسمان بلند فرمایید و بخواهید سالی امان بدهند و چند صباحی آسان گیرند ... نفسی تازه کنم که چنین از پا افتاده، لقمه شیطان خواهم بود. روز شمایید و نو روز با شما بودن است ... روز ما را نو بخواهید و حول حالنا الی احسن الحال.

 

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه بیست و هشتم اسفند ۱۳۹۴ساعت 23:12 |