مولای من ...
حیرانم در کار «نفس». این چه حقیقتی است که به تنهایی تمام «عالم» را در خود جای داده است. گویی هر «آدم» به تنهایی و در کنج خود همه «عالم» است و عصاره هستی. این چه موجود بی کرانه ای است که توامان هم موسی را در خویش دارد و هم فرعون. هم هارون دارد و هم قارون. هم ابراهیمی است که باید تیغ کشد و هم اسماعیلی که باید گردن نهد. هم برادران یوسف است که حقیقت مخالف مذاق خود را به چاه افکند و هم آن یوسف راه عزیزی را از قعر تاریکی پیماید. هم زلیخایی است که جنون آمیز با معشوق در آمیزد و هم عفیفی که از هوس بگریزد. هم آدم ِ گندم خوار است و هم خاتم معراج.
و ما آمده ایم که چنین حقیقت عظیمی را «عبد» سازیم ... چه صعب کاری است!
جان ِ جان
طایفه ای از خلق چون به کتاب الله رجوع می نمایند، آنجا که سخن از اهل کفر و نفاق است، همسایه را تصور می کنند. آنجا که خطاب نبی و مومنین است، خود را می یابند! در عبرت از گذشتگان، جناح مقابل خویش را در صف یزید می یابند و سرگذشت خود را یکسره در مقتل جد شهید، جا نمایی می کنند. غافل که حقیقت یزید و حقیقت جد شهید، توامان با هم در ضمیر تک تک ما به ودیعه نهاده شده. قوه بعث و قوه نجاست، هر دو هست ... تا ما کدام بذر را سبز کنیم. ما هم خود یزید، هم خود شهیدیم ...
حضرت ِ مربی
به رویا دیدند چند گاوی را چند گاو دیگر بلعید. جناب یوسف خبرشان داد که قحطی در پیش است. چند سالی توشه اندوختند برای چند سال قحطی و از هلاک گریختند و ما ... به بیداری دیدیم مرگ آدمیان را می بلعد. جناب یوسف مان امر فرمود که ابد در پیش است ... ! ابد در پیش است ... ! چند سال مختصری فرصت که توشه اندوخته شود برای ابد
و این احوال ما...
و این توشه ما ...
به حال و توشه خود که نگاه میکنم، دلم می ریزد ... چه تهی بار راه قاف را پیش گرفته ایم. چه پر کنده لاف سیمرغی میزنیم. راه را ساده انگاشتیم و خویش را در سایه ذره بین اوهام چیزی پنداشتیم. آنان که کافرند، به حقیقت نزدیکترند تا آنان که به فهم نارسی از ایمان رسیده اند. چرا که آنان بی ایمانند و شاید روزی راه ایمان پیش گیرند لکن کج فهمان دچار سیری کاذب هستند و نمی دانند که نمی دانند
آقاجان
انتظار ، سو تفاهم شده است !
دنیا را دو دستی گرفته ایم و ناله میکنیم آقا بیا ... و از آن سو مولای ما فریاد می دارد که تو رها کن و بیا ... ما میخواهیم همه دنیا باشد و او باشد غافل از اینکه باید از دنیا گذشت تا او باشد ... ساده بگویم آقا، شما را برای دنیا میخواهیم ! بیایید تا دنیا خوش تر شود. بیایید تا معاش آرام تر شود بیایید تا تکه از لباس تان را تبرک کنیم و بیمارهامان را به در خانه تان دخیل. عقد فرزندانمان را به خطبه خوانی شما متبرک و مساله هامان را به استخاره شما ساده ... کافی است به هرکه میگوید "آقا بیا" بگوییم و بجوییم " چه کارش داری ؟ " نه اصلا کافی است در نفس خود و از شخص خود بپرسیم ... چه کارش داری ؟
حضرت خوب
جمعه یکصد و شصتم مقارن با بیست و هفتم آذرماه نود و چهار نیز گذشت ... من نیز چون همه عوام ؛ نمی دانم چه کار دارم ... اما می دانم که بی شما هستی ام چیزی کم دارد. میدانم که در بساط شما چون حسام الدین بسیار است اما در حیات حسام الدین چون شما تنها یکی است. می خواهم کار به آنجا برسد که بر قله عمر ایستم و بگویم «حسام الدین چون شما یکی دارد» و سپس به انعکاس صدای خود گوش دهم که بفرمایید «من نیز چون حسام الدین یکی دارم»...
آری آقا، طفل از سر نادانی آرزوهای بزرگ دارد. ستاره های آسمان را در مشت می گیرد و ماه را نوازش می کند...
telegram.me/jomenevisi